- تهیونگ! کمکم کن! تهیونگ! تهیونگ!
وحشتزده پلک باز کرد و به تاریکی نشیمنی خیره شد که هیچ اثری از جونگکوکی که ملتمسانه درخواست کمک میکرد، توی آن نبود. تنها صدای کوبش تند و عجولانهی قطرات باران به پنجره به گوش میرسید و بوی نم، بینیاش را قلقلک میداد. گردنش خشک شده بود و عضلات پایین کمرش از نشسته خوابیدن روی کاناپه جیغ میکشیدند.
تکانی به بدن خشکشده از سرمایش داد و صاف توی جا نشست. نفس عمیقی کشید که نیمهی راه، توی سینهاش ماند. بوی تند و ترش انبه به مشام میرسید. سرش را بالا گرفت و توی سکوت، به راهرو خیره ماند. چند ساعت پیش، خودش علارغم مقاومت امگا، او را روی دستهایش بلند کرده، به تخت برده و کنارش مانده بود تا به خواب برود. از دردسرهای جدیدی که پسر کوچکتر برای خوابیدن با آنها دستوپنجه نرم میکرد، خبر داشت و دلش هم نپذیرفته بود او را تنها توی آپارتمانش رها کند که آنجا روی کاناپه بیدار مانده و بعد هم بالاخره تسلیم خواب شده بود.
دستهایش را توی سینه جمع کرده بود و با انداختن پلکهای خستهاش روی هم میخواست دوباره چرتی بزند که با شنیدن دوبارهی آن صدای هولزده و مضطرب، به خودش لرزید.
- تهیونگ! تهیونگ! تهیونگ! تهیونگ!
صدای نفسزدن آشنای جونگکوک به گوش میرسید؛ انگار که در حال دویدن با تمام توانش بوده باشد. همان صدای نفسزدنهای بیمهابا کافی بود برای اینکه آلفا بیدرنگ از جا بپرد و سراسیمه خودش را به اتاقخواب برساند. خواب ندیده بود. بود؟ دستکم اگر دفعهی پیش گرگش برای بیدارکردنش دست به ریختن یک توهم هولناک به ذهنش زده بود، اینبار فریادهای درماندهی امگایش واقعیت داشتند.
پایش را که داخل اتاق گذاشت، انتظار داشت برق چشمهای مشکیرنگ امگا را توی تاریکی ببیند و او را هشیار، اما پسر، پلک روی هم انداخته بود و با تنی عرقکرده، زیر لحاف به خودش میپیچید؛ انگار که بیدار بوده باشد اما از ترسِ دیدن تصویری خوفناک، حاضر به بازکردن پلکهای پفدارش از هم نباشد.
آلفا، با قلبی مچالهشده و کزکرده گوشهی سینهاش، جلو رفت و دست روی شانهی امگا گذاشت. تکانش داد تا او را به باورِ آنجا بودنش برساند و از ترسهایش دورش کند، اما بیفایده بود. امگا، محکمتر به خودش لرزید و فریاد گوشخراشی کشید که یک جرقهی کورکننده توی مغز بهخوابرفتهی آلفا زد؛ سیلی!
سیلی نهچندان آرام پسر بزرگتر که روی گونهی تبدار جونگکوک نشست، مثل کسی که سرش را به یکباره از زیر آب بیرون آورده باشد، پلک باز کرد و بهناگهان دم عمیقی گرفت. صورت تاری را در برابر چشمهایش میدید و خزش گرمای آرامشبخشی را روی شانه و بازوی برهنهاش احساس میکرد. آزرده نالید و صورتش را توی پُف بالش فرو برد. جای سیلی روی صورتش گزگز میکرد. نمیفهمید به کدام گناهِ نکرده توی خواب سیلی خورده. دلش تنها، دوباره خوابیدن و غرق شدن توی آرامش آن را میخواست.
JE LEEST
Jade Halo [vkook]
Fanfictie- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...