پشت چراغ قرمز پیاده ایستاد و نگاهش را به شاخههای خشک درختها دوخت. چیزی تا بهار نمانده بود؛ فقط یازده روز. اما نه خبری از شکوفههای سفید و صورتی روی درختها بود و نه حتی غنچههای بستهی آنها. انگار زمستان حالا حالاها قصد دل کندن از شهر را نداشت.
نفس عمیقی کشید و بینی یخکردهاش را توی یقهی پالتو فرو برد. نگاهش را بالا کشید و به ثانیهشمار چراغ راهنمایی داد؛ سی ثانیه تا سبز شدنش باقی مانده بود. پلکهایش را روی هم گذاشت و روی باند تمرکز کرد. وضعیت خوب بود. اگر کمی بیشتر زمان داشت تا عمیقتر تمرکز کند، شاید میتوانست صدای خندههای امگایش که داشت با صاحب گلفروشی کنار مغازهاش خوشوبش میکرد را هم بشنود و... دلتنگی کمرنگش را لمس کند.
بیصدا برای خودش خندید و پلکهایش را از هم باز کرد. تولهگرگ سرخوشش همیشه دلتنگ بود. با انگشتهای سردش تلفن همراه توی جیب پالتویش را لمس کرد و با سبز شدن چراغ، از خیابان رد شد. پا روی سنگفرش پیادهرو گذاشت و تلفنش را بیرون کشید. مسیر سربالایی خیابان اصلی محله که به خیابان سوم میرسید را در پیش گرفت و روی اسم جیمین ضربه زد.
- تهیونگ؟! سلام! حالت چطوره؟!
لبخند زد و جواب پسر امگا را مثل خودش بهگرمی داد:« سلام، جیمین. خوبم. تو چطور؟»
جیمین، خردهنانهای چسبیده گوشهی لبش را لیسید و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. تا پایان زمان استراحتش هنوز نیم ساعتی مانده بود.
- خیلی خوبم؛ کیم تهیونگ بهم زنگ زده!
تهیونگ، خجالتزده لب گزید و خندید. حتی اسم جیمین هم توی لیست افراد شاکی زندگیاش بود.
- یه کار مهم باهات داشتم.
- دربارهی جونگکوکه؟با سکوت آلفا، جیمین گلویی صاف کرد و همانطور که برای بیرون زدن سس مایونز از قسمت گاززدهی ساندویچش انگشتهایش را توی بافت نرم نان تست فشار میداد، گفت:« خوب، جونگکوک نقطهی اشتراکمونه.»
تهیونگ برای خودش سری تکان داد و تأیید کرد:« درسته، جیمین. میخواستم ازت بپرسم میشه لطفا امشب جونگکوک رو ببری پیش خودت، یا تو بری پیشش؟»
- برای چی، تهیونگ؟
- باید یه موضوعی رو بهش بگم که بهتره موقع شنیدنش تنها نباشه.بدن جیمین روی صندلی پلاستیکی آشپزخانهی ادارهی پست تکان محکمی خورد و تلفن همراه بین انگشتهایش فشرده شد.
- میشه شفاف حرف بزنی، رفیق؟ اتفاق بدی افتاده؟!
- نه، نه. نیازی نیست بترسی. ببین...آلفا برای لحظهای ایستاد و نگاه بیهدفش را روی عابرهای پیاده چرخاند. جسمش آنجا بود، اما ذهنش همهجا جز آنجا، دو قدمیِ خیابان یکُم محله.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...