۸. نارنجی، زرد، قرمز

2K 454 696
                                    

لطفا ووت‌دادن رو فراموش نکنید💚

_______________________________________

تهیونگ، معذب از چرخیدن یک‌باره‌ی چند جفت چشم روی صورتش، دستی پشت گردنش کشید و لبخند لرزانی زد. نگاهی مستأصل با جیمین ردوبدل کرد که، پسر امگا گلویی صاف کرد و گفت:« لطفا بفرمایید داخل. جونگ‌کوک!»

با هدایت نایون، دوقلوهایی که گلو صاف‌کردن‌های نمایشی جیمین چندان روی کنده‌شدن نگاه‌های به‌وجدآمده‌شان از صورت تهیونگ تأثیری نداشت، همراهش پا به نشیمن گذاشتند؛ جلوتر از جونگ‌کوکی که با سرعتی لاک‌پشتی کاپشنش را از تنش بیرون می‌کشید تا به جاکفشی آویزان کند.

منتظر ایستادن تهیونگ، تنها خودش را جان‌به‌لب‌تر می‌کرد. جلو رفت و با پیچیدن یک دستش دور کمر پوشیده‌شده با سوییشرت جفتش، بوسه‌ای روی شقیقه‌ی سرد او کاشت. دلش می‌خواست توی جمع نبودند تا امگایش را از پشت توی آغوشش بکشد؛ این‌طور، وادار به تاب‌آوردنِ نگاه جاخورده و نه‌چندان ذوق‌زده‌ی او روی موهایش نمی‌شد. لب‌هایش را روی هم فشرد و خواست عقب‌گرد کند که، جونگ‌کوک به شانه‌اش چنگ زد و نگهش داشت؛ لای تارموهای روشن‌شده‌اش پنجه‌ای کشید و پچ‌پچ کرد:« چقدر تغییر کردی!»

- متأسفم. می‌دونم به خرمایی عادت داشتی، عزیزم.

زمزمه‌ی بی‌انرژی آلفا، به امگا می‌فهماند که زیادی تند رفته. احساس می‌کرد با عجله روی ساقه‌ی نازک گلی پا گذاشته و لهش کرده، بدون این‌که لحظه‌ای حواسش را به چمن‌زار زیر پاهایش داده باشد. سروصدای نشیمن نشان می‌داد که کسی حواسش به آن دو نفر نیست. آسوده‌خاطر به سینه‌ی آلفا چسبید و با بوسیدن گونه‌اش لب زد:« تو هر کاری که بکنی، برام جذابی، تهیونگ؛ فقط این چهره‌ات برام جدیده.»

عطر گایاک آلفا، غلیظ و پرقدرت، مثل گردبادی که موانع را از سر راهش کنار می‌زد و پیش می‌رفت، با هر نفس به سینه‌ی جونگ‌کوک می‌‌دوید و دور قلب به تب‌و‌تاب‌‌افتاده‌اش می‌‌چرخید؛ هوایی‌اش می‌کرد، می‌رفت و با نفس بعدی برمی‌گشت. امگا، از همین یک ساعت پیش که هن‌وهن‌کنان با دوچرخه‌اش از مغازه برمی‌گشت و مدام توی مسیر آه می‌کشید، دلش سرخوشی‌ِ زمانی که تازه از پک برگشته بودند را می‌خواست؛ زمانی که هیچ خبری از فاصله‌گرفتن‌ها و بحث‌های ریز و درشت نبود. و حالا که سرخوشی‌های بی‌دلیلش آب شده و توی زمین فرو رفته بودند، او و گرگش، هر دو با هم، کنج روحش کز کرده بودند.

تهیونگ که پناه‌بردن بی‌سروصدای پسر کوچک‌تر به آغوشش و سکوت طولانی او را می‌دید، حلقه‌ی دست‌هایش را محکم‌تر کرد. عطر شامپوی موهای امگا بینی‌اش را قلقلک می‌داد. با هومی آرام، بوسه‌ای روی سرش کاشت و زمزمه کرد:« چشم‌هات خسته‌ست، عزیزم. می‌خوای دراز بکشی؟»

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now