- صدات رو ببُر! دیگه داری حوصلهام رو سر میبری، آلفا.
سرما، گزگز پوست برهنهای که روی برفهای یخزده ساییده میشد، پژواک نامفهوم صداها و هوهوی باد؛ این تنها چیزی بود که دوجین احساس میکرد. صدای زوزهی بیامان تهمین توی گوشش میپیچید و مغزش را توی جمجمهی داغکردهاش به لرزش میانداخت. ولگرد، پابرهنه و با قدمهایی سبک و بیصدا دور تن نیمهجانش میچرخید و با کلماتی گزنده، اعصاب ضعیفش را به هم گره میزد.
صدای خرچخرچ لطیف برف زیر پای دو آلفا، رساتر از هیاهوی دوردست به گوش دوجین میرسید. با نالهای بیرمق، لای پلکهایش را باز کرد. جفتش انگار به دستنیافتنیترین قلهی جهان پا گذاشته بود که این طور لبخند میزد.
- هنوز بیداری، امگا؟ خوبه... خوبه! فکر میکردم فقط آلفات تماشاچی نمایشم بشه.
آلفایی که دو قدم دورتر با نارضایتی پشت حلقهی طلسم ولگرد ایستاده بود و زوزه میکشید تا اهالی را از اتفاق رخداده خبر کند، دندانهایش را به هم کشید و خرخر کرد. سر فرصت به حساب ولگرد لعنتشدهای که راه میرفت و برایش کری میخواند، میرسید. گوشت تنش را با دندانهای خودش ریشریش میکرد. با قیافهی نحسش کاری میکرد که حتی خودش را هم توی آینه نشناسد. برای حالا، تنها جسم آسیبدیدهی امگایش را سالم میخواست؛ بیرون از حلقهی شومی که اجازهی قدمبرداشتن بهسمتش را نمیداد.
- گفتم آلفات؛ ها؟!
ولگرد اینبار کنار تن مچالهشدهی دوجین روی برفها چمباتمه زده بود. خنجر نگاهش تن امگا را زخمی میکرد. چنگ دردناکی به موهای امگا زد و توی صورت گِلیشدهاش غرید:« از خوشاقبالیته که کارمون با همدیگه تموم شده، وگرنه تقاص این هرزگیت رو خیلی بدتر میدادی!»
- آخ!
حتی ابر سیاه و سنگین نشسته روی ذهن خستهی امگا هم نتوانست جلوی مخالفتش بالا آلفا را بگیرد. قبول داشت؛ خوشاقبال بود که جفتش کارش را با او به پایان رسانده و قصد رفتن کرده. چیز بیشتری جز جانش، برای ازدستدادن نداشت.
صدای زوزه بلندتر شده بود و تلاشهای گرگ آلفا برای عبور از حلقهی محافظ، سختتر و بیفایدهتر. تویهمرفتن صورت رنگپریدهی دوجین از درد، قبلش را بیدرنگ اسیر زبانههای آتش کرده بود. غریبهی ولگرد به چه حقی امگایش را هرزه خطاب میکرد؟
توی سرمای استخوانسوزی که بهلطف دانههای ریز برف هرلحظه گزندهتر میشد، امگای خوابیده روی برفها چیزی جز همان تیشرت بلندی کهمتعلق به تهمین بود را به تن نداشت. لکههای سرخ روی بازوها و رانهای برهنهاش زور و خشونت جفت غریبهاش را فریاد میزدند و لکههای سفید مالیدهشده به لباسش...
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...