۲. املت کلمی که سرد شد

5.5K 1K 1K
                                    

   خمیازه‌ی بلندوبالایی کشید و با چشم‌های پف‌کرده به نایونی که موهای گیرکرده لای کش‌موی صورتی را بیرون می‌کشید، خیره شد. باد سرد اول صبح، صورتش را قلقلک می‌داد و موهایش را به‌ هم می‌ریخت. شکایتی نداشت؛ خودش اول صبحی جیمین و نایون را از خانه بیرون کشیده و به پارک جنگلی با درخت‌های یکدست قرمز و نارنجی حاشیه‌ی شهر آورده بود.
  
   جیمین برای بیرون آوردن فلاسک قهوه تا کمر توی صندوق عقب ماشینی که کمی دورتر پارک شده بود، خم شده بود و نایون از همان فاصله صدایش را توی سرش انداخته بود و راهنمایی‌اش می‌کرد.
  
   جونگ‌کوک پلک خوابالودی زد و دهانش را برای خمیازه‌ی بعدی تا آخرین حد ممکن باز کرد که تشر دختر آلفا او را از جا پراند و وادارش کرد به بستن سریع دهانش.
  
   - بسه دیگه! خوابم گرفت از بس خمیازه کشیدی.

   پسر، دستی به چشمش کشید و فین‌فین‌کنان غر زد:« دیشب کم خوابیدم.»
  
   نایون لیوان‌های استیل قهوه‌شان را کنار هم چید و نیم‌نگاهی به چشم‌های سرخش انداخت.
  
   - عجیبه که بعد از خوردن اون‌همه مشروب و بعد هم سکس تونستی تا صبح بیدار بمونی.
  
   سر دردِدل پسر کوچک‌تر با این حرف باز شد:« خدای من! یادم نیار. احساس می‌کنم به اندازه ی یه تپه ریده‌ام! آخرش هم که تهیونگ گذاشت رفت‌. نمی‌خوامممم!»
  
   نایون به قیافه‌ی مچاله، لب‌های آویزان و بینی سرخش خندید و کش‌موی صورتی را دور مچش انداخت. موهای چتری پسر را توی دستش گرفت و همانطور که با کش بالای سرش می‌بست، بینی‌اش را چین داد و گفت:« انقدر از پیدا کردنش خوشحال بودی که هول کردی!» بعد، ذوق‌زده خندید و ادامه داد:« احمق خودمی!»
  
   جیمین فلاسک قهوه را روی چمن‌ها گذاشت و کنارشان نشست. خمیازه‌ای کشید که نیمه‌ی راه، با دیدن موهای جونگ‌کوک، تبدیل به خنده شد.
  
   - کله آناناسی!
   - زنت آناناسه!
  
   صدای خنده‌ی غازمانند نایون با شنیدن لحن حرصی پسر کوچک‌تر بلند شد و ابروهای جیمین به هم گره خورد.
  
   - یه‌جور عجیبی گفتیش.

   جونگ‌کوک کلاه سوییشرت طوسی‌رنگش را روی سرش کشید و برای خودش قهوه ریخت. با لب‌هایی سرشده از سرما جواب مرد امگا را داد:« باید می‌گفتم آلفات؟»
  
   - انگار هنوز مستی!
  
   نایون بین بحث بیخودشان پرید و سقلمه‌ای به پهلوی جفتش کوبید.
  
   - به خانواده‌ات خبر دادی؟
   
   پسر امگا قهوه‌اش را برای خنک شدن فوت کرد و با چشم‌هایی درخشان و لبخند کوچکی گفت:« هنوز نه. می‌خوام غافلگیرشون کنم!» اما بعد از چند ثانیه، برق لبخندش خاموش شد و لب‌هایش آویزان.
  
   - ولی هنوز حتی خود تهیونگ رو هم درست نمی‌شناسم.
   
   جیمین دست‌هایش را توی جیب ژاکتش فرو برد و سری تکان داد.
  
   - چی می‌خوای بدونی؟ من می‌تونم بهت بگم.
   - چرا بهم نگفتی که تهیونگ اومده بوده مغازه‌ام؟!
   - وقتی که توی کلاب رفتی جلوش ایستادی تازه دیدمش! بعدش هم از کجا می‌دونستم جفتته؟!

Jade Halo [vkook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora