خمیازهی بلندوبالایی کشید و با چشمهای پفکرده به نایونی که موهای گیرکرده لای کشموی صورتی را بیرون میکشید، خیره شد. باد سرد اول صبح، صورتش را قلقلک میداد و موهایش را به هم میریخت. شکایتی نداشت؛ خودش اول صبحی جیمین و نایون را از خانه بیرون کشیده و به پارک جنگلی با درختهای یکدست قرمز و نارنجی حاشیهی شهر آورده بود.
جیمین برای بیرون آوردن فلاسک قهوه تا کمر توی صندوق عقب ماشینی که کمی دورتر پارک شده بود، خم شده بود و نایون از همان فاصله صدایش را توی سرش انداخته بود و راهنماییاش میکرد.
جونگکوک پلک خوابالودی زد و دهانش را برای خمیازهی بعدی تا آخرین حد ممکن باز کرد که تشر دختر آلفا او را از جا پراند و وادارش کرد به بستن سریع دهانش.
- بسه دیگه! خوابم گرفت از بس خمیازه کشیدی.پسر، دستی به چشمش کشید و فینفینکنان غر زد:« دیشب کم خوابیدم.»
نایون لیوانهای استیل قهوهشان را کنار هم چید و نیمنگاهی به چشمهای سرخش انداخت.
- عجیبه که بعد از خوردن اونهمه مشروب و بعد هم سکس تونستی تا صبح بیدار بمونی.
سر دردِدل پسر کوچکتر با این حرف باز شد:« خدای من! یادم نیار. احساس میکنم به اندازه ی یه تپه ریدهام! آخرش هم که تهیونگ گذاشت رفت. نمیخوامممم!»
نایون به قیافهی مچاله، لبهای آویزان و بینی سرخش خندید و کشموی صورتی را دور مچش انداخت. موهای چتری پسر را توی دستش گرفت و همانطور که با کش بالای سرش میبست، بینیاش را چین داد و گفت:« انقدر از پیدا کردنش خوشحال بودی که هول کردی!» بعد، ذوقزده خندید و ادامه داد:« احمق خودمی!»
جیمین فلاسک قهوه را روی چمنها گذاشت و کنارشان نشست. خمیازهای کشید که نیمهی راه، با دیدن موهای جونگکوک، تبدیل به خنده شد.
- کله آناناسی!
- زنت آناناسه!
صدای خندهی غازمانند نایون با شنیدن لحن حرصی پسر کوچکتر بلند شد و ابروهای جیمین به هم گره خورد.
- یهجور عجیبی گفتیش.جونگکوک کلاه سوییشرت طوسیرنگش را روی سرش کشید و برای خودش قهوه ریخت. با لبهایی سرشده از سرما جواب مرد امگا را داد:« باید میگفتم آلفات؟»
- انگار هنوز مستی!
نایون بین بحث بیخودشان پرید و سقلمهای به پهلوی جفتش کوبید.
- به خانوادهات خبر دادی؟
پسر امگا قهوهاش را برای خنک شدن فوت کرد و با چشمهایی درخشان و لبخند کوچکی گفت:« هنوز نه. میخوام غافلگیرشون کنم!» اما بعد از چند ثانیه، برق لبخندش خاموش شد و لبهایش آویزان.
- ولی هنوز حتی خود تهیونگ رو هم درست نمیشناسم.
جیمین دستهایش را توی جیب ژاکتش فرو برد و سری تکان داد.
- چی میخوای بدونی؟ من میتونم بهت بگم.
- چرا بهم نگفتی که تهیونگ اومده بوده مغازهام؟!
- وقتی که توی کلاب رفتی جلوش ایستادی تازه دیدمش! بعدش هم از کجا میدونستم جفتته؟!
ESTÁS LEYENDO
Jade Halo [vkook]
Fanfic- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...