ملایمتِ نور اتاقک خلوت و خاکستریرنگ، به مویرگهای برجستهی چشمهای خشکشدهاش آرامش میبخشید. صبح زود، خودش را دواندوان به شرکت رسانده بود تا همراه گروه فیلمبرداری، راهی اطراف شهر و رودخانهای که قرار بود با جوشوخروشش از میان صخرهها پسزمینهی عکس و فیلمهایشان باشد، شود و بعد هم با بهپایانرسیدن عجولانه و فشردهی پروژه توی نیمی از روز، گوشهی دفتر کارش کز کرده بود تا پیشاز رسیدن شب، کمی از بار پروژههای تلنبارشدهی دانشگاهش را سبک کند.
خورشید، بهارزده و خوابالود، سلانهسلانه و با بالشت و پتویی زیر بغلش، به پشت کوهها رفته و به ماه فرصت داده بود تا از آن بالا به تماشای مردم شهر بنشیند که تهیونگ از آرایشگاهی حوالی شرکت بیرون زد و برای برداشتن ماشین، راهی پارکینگ شد. امگایش از سر ظهر، یکسره توی باند دورش چرخیده و هر چنددقیقهیکبار گوشزد کرده بود که مبادا دیر به خانه برگردد. باید بدون وقتتلفی و با تاریکشدن هوا، لباس میپوشیدند و خودشان را به مهمانی دانشجویی همکلاسی آلفا میرساندند.
آلفا تازه پشت فرمان جاگیر شده بود و با دستکشیدن میان تارموهایِ تازه خرماییشدهاش به واکنش جونگکوک فکر میکرد که، شمارهی نقشبسته روی صفحهی تلفنهمراهش، آهی جانسوز از نهادش بلند کرد. خبر داشت که جاسوس و بِپای دستگیرشده، توی یکیدو روز گذشته راضی به اعتراف دربارهی همدستهایش نشده. شکی نداشت که بالاخره پلیس دستبهدامن او خواهد شد تا ذهن مرد مظنون را بشکافد و سر از کار ولگردها دربیاورد.
حدسش درست بود و حالا، نشسته روبهروی مردی که از کوههای یخیِ قطب هم سردتر و بیخیالتر جلوه میکرد، زلزده به نگاه ازخودمطمئن او، برای بهدستآوردن سر سوزنی تمرکز، دست و پا میزد.
افسر لی، با دستهایی گرهکرده روی سینهاش، به دیوار تکیه داده و هر دو نفر را زیر نظر گرفته بود. چشمش از موفقشدن آلفای پکنشین آب نمیخورد. خسته از سکوت طولانی، روی پاهایش جابهجا شد و پرسید: «مشکلی هست؟»
تهیونگ، با برداشتن تکیهی آرنجهایش از روی میز، آهی کشید و اعتراف کرد: «داره مقاومت میکنه.»
تکخند پیروزمندانه و پرتمسخر مرد مظنون، مثل ناخنکشیدن به آهن، آلفا را حرصی میکرد. از جا بلند شد و با سایهانداختن روی صورت استخوانی مرد، لب زد: «خیالت راحته از اینکه اینجا توی شهر حتی بهعنوان یه مجرم هم پلیس موظفه به رعایتکردن حق و حقوق اولیهات؟!»
- جناب کیم! شما اجازهی لمسکردن مظنون رو ندارید!
پژواک خفهی صدای افسر لی توی اتاقک بازجویی، نهتنها روی عقبکشیدن تهیونگ تأثیری نداشت، بلکه او را مصممتر کرد تا با دو قدم خودش را به پشت مردی که این بار سیخشده روی صندلی نشسته بود، برساند و شانههایش را برای میخکردن او به صندلی فشار دهد.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...