امگا، خسته و وارفته، با تنی خیس و موهایی چسبیده به پیشانی، لای ملحفههای سفیدرنگ تختش دراز کشیده بود و از لای پلکهای پفکردهاش، نگاهش میکرد. لبخند کوچکی به لب داشت و نگاهش رضایت را فریاد میزد. مگر میتوانست ناراضی هم باشد؟
ساعت حوالی دوازده شب بود. شکمهایشان از گرسنگی صدا میداد، اما هیچکدام میلی به بیرون آمدن از تخت و آماده کردن غذا نداشتند. تنها چیزی که کمی تهیونگ را نگران و وادار به چنددقیقهای بیرون رفتن از تخت میکرد، عکسهایی بود که باید تا دو روز آینده به مشتریهای آن روزش تحویل میداد. بعید میدانست اگر با همین فرمان جلو میرفتند، بتواند عکسها را بهموقع آماده کند.
دور دوم بود یا سوم، تهیونگ دقیق به یاد نداشت، اما همان موقع بود که پسر کوچکتر از او خواست تا برای ادامهی کارشان، به اتاقخواب بروند و حالا یکی دو ساعتی میشد که برای شارژ کردن دوبارهی باطری بدنهایشان، پس از ساعتها، بالاخره از لمس کردن هم دست کشیده بودند.
شور و اشتیاق گرگ آلفا، به راحتی برای تهیونگ قابللمس بود. گرگش از بارها و بارها یکی شدن با جفتش سرخوش بود و از شدت افتخار حس میکرد پا به کرهی ماه گذاشته. هربار که امگا زیر گوشش از بیشتر خواستنش حرف میزد، گرگ آلفا بلندتر زوزهی پیروزی سر میداد و تهیونگ برای اولین بار دلش خواسته بود دل به دل گرگش بدهد.
توی یکی دو ساعت گذشته که با وجود خستگی، هیچکدام خوابشان نبرده بود، دربارهی چیزی به جز گرمای اتاق، خستگی و خوابالود بودن و یا قاروقور شکمهای گرسنهشان با هم صحبت نکرده بودند. برای پسر بزرگتر عجیب بود، اما حتی جونگکوک هم زیاد حرف نمیزد و توی سکوت، تنها با لبخند نگاهش میکرد.
جونگکوک، برای بار صدم نگاه خستهاش را روی بالاتنهی برهنه و گندمگون تهیونگ گرداند و گونهاش را به نرمیِ بالش زیر سرش مالید. احساس میکرد سرش سبک شده و ذهنش از هرفکری، خالی. آسمانِ سرش، صاف و تمیز و آفتابی بود و به جای مغزش، چندتکه ابر نرم، سبک و پنبهای جاگیر شده بود. دلش میخواست دستهای پسر بزرگتر را بین دستهای خودش بگیرد و چندساعتی، تا زمانی که عطش دیوانهکنندهی چند ساعت پیش دوباره به سراغش بیاید، بخوابد. اما تهیونگ طوری متفکرانه به در شیشهای و قابسفید بالکن زل زده بود که انگار داشت به راهحلی برای برقرار کردن صلح بین دو پک فکر میکرد.امگا تکانی روی تشک خورد و لحاف خنک را روی شانههای برهنهاش بالا کشید. پاهایش را به هم مالید و بعد از رد کردن یک دستش از زیر بالش، دست دیگر را به سمت آلفا دراز کرد و انگشت اشارهاش را به ساق دست او کشید. گلوی خشدارش را صاف کرد و لب زد:« به چی داری انقدر جدی فکر میکنی، تهیونگی؟»
ESTÁS LEYENDO
Jade Halo [vkook]
Fanfic- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...