خمیازهی بلندوبالایی کشیدم و نگاهم را بین تنهی قطور درختهای چنار چرخاندم. اثری از هیچ موجود زندهای به جز پرندههایی که روی شاخههای درخت نشسته بودند و با سروصداهایی که فقط خودشان معنیاش را میفهمیدند از رسیدن صبح خبر میدادند، نبود. چه چیزی توی اتفاقِ تکراریِ بالا آمدن خورشید و روشن شدن ایننیمه از کرهی زمین بود که اینطور هیجانزدهشان میکرد؟
دهانم را برای کشیدن خمیازهی بعدی باز کردم و اشکِ نشسته گوشهی چشمم را با نوک انگشت گرفتم. جونگکوکچطور این وقت صبح پرانرژی چشم باز میکرد و مشغول انجام کارهای روزانهاش میشد؟ داشتم از بیخوابی جان میدادم.
با شنیدن صدای ریز خرد شدن برگها از دوردست، گوش تیز کردم و سرم را به چپ چرخاندم. چشمهایم را ریز کرد و با دیدن قامتی که سلانهسلانه به همین سمت میآمد، بازدم آسودهام را بیرون دادم.
- سلام به پسری که عازم مأموریته!
درست داشت از کنار درخت رد میشد که با شنیدن صدایم از آن بالا، سر جا خشکش زد و بهتزده سرش را بالا گرفت. گیج و گنگ نگاهم کرد و پرسید:« دیوونه شدی؟! اینجا چیکار میکنی؟!» و بعد، با نگرانی اطراف را برانداز کرد و دوباره بالا.
ابروهایم را بالا انداختم؛ دهانم را به یک سمت کج کردم و با تمسخر گفتم:« خونآشامهای شکارچی قراره بیاند سراغم؟!»
ابروهایش را به هم گره زد و رو برگرداند. دستهایش را توی جیب شلوارش فرو برد و بهسردی گفت:« گاهی فراموش میکنم.»
بیصدا خندیدم و با دل کندن از جای راحتم بالای درخت، خودم را به پایین رساندم. پشت سرش ایستادم و دست روی شانهاش گذاشتم.
- شاید از این فاصله بهتر بتونی ببینیم.
سرجایش تکان محکمی خورد و به سمتم چرخید. نگاهش را توی صورتم چرخاند و بعد با دیدن لبخند بیخیالم، بازدمش را محکم بیرون داد و زیرلب گفت:« تو از اون شکارچیهاش هم بدتری!»
عجب تعریف دلچسبی! دستهایم را توی جیب شلوار گرمکن راحتم فرو بردم و قهقهه زدم که شنیدم با لحنی دوستانهتر از قبل گفت:« از دفعهی قبلی بلندتر شدند.»
لبخند دنداننمایی زدم تا دندانهای نیش بلندم را برایش به نمایش بگذارم و توی همان حالت گفتم:« الان از ذوق منفجر میشم! کی فکرش رو میکنه که من بعد از نامجون تنها خونآشامی باشم که تو باهاش سر دشمنی نداری! البته قبلش... آره... من زودتر شناختمت. چی بهم میدی تا لوت ندم؟!»
نگاه بیحالتی به سمتم انداخت و روی پاهایش جابهجا شد. بازدمش را با آهی از دهان بیرون داد و گفت:« از همون اولش هم نباید سر دوستی رو باهات باز میکردم.»
- ولی این اشتباه رو کردی و بذار بهت بگم که این میتونه یکی از قشنگترین اشتباههای عمرت باشه!
- خودشیفته!
- میگن برای بالا رفتن اعتمادبهنفس خوبه خودت رو ستایش کنی.
- شبیه موجودات بیاعتمادبهنفس نیستی!
- معلومه! تو تا حالا توی عمرت خوناشام بیاعتمادبهنفس دیدی؟! بیخیال، پسر! بیا و تو هم یکم خودت رو تحویل بگیر، خوب؟ بقیه مثل احمقها بهت نگاه میکنند و حتی بهت میگند خودشیفته! اونجوری نگاهم نکن، آره دقیقا شبیه حرف خودت بود. اشکالی نداره.
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...