- اومممم... من فکر نمیکنم باندمون اینطوری ترمیم بشه، تهیونگی!
عقب کشید و نفسزنان، به چهرهی سرخ از فعالیت جونگکوکی خیره شد که ابروهایش را به هم گره زده بود. عطر امگا، از همان سه روز پیش که روی تخت درمانگاه خبر برگشتن گرگ چشمسبزش را داد، غلیظتر شده بود و شب و روز، پرقدرت به سینهی آلفا هجوم میبرد؛ البته، این تنها تصور تهیونگ بود و نه اِرا و نه دسونگ، هیچکدام چنین عقیدهای نداشتند.
آب دهانش را ناراضی قورت داد و انگشتهایش را زیر چانهی پسر کوچکتر نشاند. لبهای امگا پف کرده بود و از بزاق ردوبدلشده حین بوسه برق میزد. شستش را روی لبهای پرجنبوجوش او که حتی یک لحظه هم از حرفزدن نمیایستادند، فشرد و پچپچ کرد:« هیششش! آخه تو چی میدونی، تولهی وراج؟»
جونگکوک، مچ پسر بزرگتر را چسبید و نالهکنان آهی کشید. نه اینکه از گیرافتادنهایش گوشه و کنار اتاق، توی راه برگشتنش از پایگاه به خانه و حتی لای درختهای پرتقال توسط آلفا توی سه روز گذشته بدش آمده باشد؛ این، گرگش بود که با هیچ بوسه و نوازشی از جایش تکان نمیخورد و ناامیدش میکرد.
- خوب درسته که نمیدونم، اما حسش میکنم. با بوسه درست نمیشه. هرچقدر هم که همدیگه رو ببوسیم، باندمون ترمیم نمیشه.
سر آلفا توی گودی گردن امگا فرو رفت و لبهایش به پوست لطیفش چسبید. سر سنگینش انباشته از افکار مختلف بود. حریصانه گردن او را بین دندانهایش کشید و از سر کلافگی غرید:« کی میگه؟ هوم؟! کی میگه؟! مگه فقط بوسیدمت؟! هیچ کاری جز بوسیدنت انجام ندادم؟!»
آه امگا توی گلو خفه شد و لب پایینش زیر فشار دندانهایش گیر افتاد. آلفا، نوازش دستهای گرمش را از پهلوهایش گرفته و به نوک سفتشدهی سینههایش رسانده بود. مورمورشده، پلک خماری زد و انگشتهایش را لای موهای بلند تهیونگ چنگ کرد. البته که هیچکدام، هیچوقت به بوسه قانع نشده بودند.
آلفا، بوسهای زیر گوش امگا کاشت و بازدم تبآلودش را روی همان نقطهی شیرین رها کرد؛ از چشیدنش خسته نمیشد. یک دستش را توی لباسزیر سفیدرنگ جونگکوک سُر داد و در حالی که انگشتهایش را دور عضو نیمهتحریکشدهاش میپیچید، با چسباندن لبهای خیسش به گوش او زمزمه کرد:« بهم بگو چطور باید تولهگرگم رو نوازش کنم تا خوشحال بشه؟ فقط همین.»
تمام اتفاقات، مثل نمایش حوصلهسربری که هرشب روی صحنه اجرا میشد و حوصلهی تماشاچیهایش را سر میبرد، تکرار و تکرار میشد. آلفا، سؤال میکرد و بهدنبال راهی برای بهوجدآوردن امگایش میگشت و امگا هیچ جوابی نداشت، جز اینکه تلاشهایشان بیفایده است.
- نیازی به این کار نیست، تهیونگ.
- دستم رو پس نزن!نگاه بهتزدهی جونگکوک به پایین، جایی که خودش بیاراده هردو دست تهیونگ را از روی تنش کنار زده بود، افتاد. هیچوقت، نه دلش خواسته و نه حتی فکرش را کرده بود که بخواهد نوازشهای جفتش را پس بزند، اما توی چند روز گذشته، بارها و هربار ناخواسته انجامش داده بود؛ توی حس خوب لمسهای دلچسب آلفا غوطهور میشد و بعد یکدفعه، به خودش میآمد و تنش را سردشده از دوری دستهای او میدید. لب باز کرد و شرمزده گفت:« معذرت میخوام، تهیونگ؛ عمدی نبود!»
STAI LEGGENDO
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...