تا تولد شکوفههای ریز صورتیرنگ توی دامن حریرِ بهار و پوشاندهشدنِ آن به شاخهی برهنهی درختان بهخوابرفته چیزی نمانده بود. زمستان، چند قدم باقیمانده تا رسیدن به خانه را پرشتابتر از تمامِ دو ماه و نیم گذشته برمیداشت، پشتسرش گردوخاک و طوفان به جا میگذاشت و اهالی شهر را به پیچیدن تنهای سرمازدهشان لای لباسهای زمستانهای که بهزودی راهی کمد و انبار و چمدان میشدند، وادار میکرد.
از جمله پسر امگایی را که گوشسپرده به صدای سوت کتری لعابیِ نشسته روی اجاق، دست زیر برجستگی کوچک شکمش گذاشته بود و آرزو میکرد که ای کاش دستکم قدرت شنواییِ یک گرگنمای عادی را داشت تا هوهوی باد عجولی که وحشیانه خودش را به پنجرههای آپارتمان میکوبید، آرامتر پردههای گوشش را به لرزه بیندازد.
ساعت یازده شب بود؛ شنبهای که روز بعدش، تعطیلی آخرهفته را باید توی خانه میگذراند. هم راضی بود و هم ناراضی؛ راضی از پیداکردن فرصتی برای استراحتدادن به جسمش که حالا با رشد کودکی ناخواسته گوشهای از آن، طلبِ خواب بیشتر میکرد و همینطور دورشدن از نگاه وهمآور غریبهای که هنوز گاه و بیگاه دنبالش میکرد، و ناراضی از بیکاریای که دلتنگی را به قلبش راه میداد.
آهکشان، روی گلبرگهای خشک بابونه آبجوش ریخت و همراه لیوان دمنوشش کنار پنجرهی نشیمن رفت. لب پنجره نشست و نگاهش را به قطرههای ریز و درشت بارانی که همراه شاخ و برگِ خردشدهی درخت به پشت شیشه چسبیده بودند، داد.
- به امید چی داری با این عجله بزرگ میشی؟ میخوای با به دنیا اومدنت مثل یه برگ خشک زیر پا له بشی؟!
رو به برجستگی نامحسوس شکمش که کمکم داشت عضلات یکدست و برجستهاش را با کشیدن به هزار جهت از ریخت میانداخت، لب زد و منزجر از غریزهای که هربار وادارش میکرد به نوازشِ ناخودآگاه برجستگی، انگشتهایش را مشت کرد.
- لطفا، ازت خواهش میکنم، خودت پشیمون شو؛ برگرد همونجایی که ازش اومدی! نمیخوام قاتلت بشم.
دلتنگی برای عطر آشنای تهمین که میتوانست این روزها پتوی گرمی باشد روی شانههای خمشده از ترسش، قطره اشک شفافی شد و خودش را گوشهی چشمش جا کرد.
- آلفا!
شمار روزهایی که بدون بازتاب چهرهی همیشهآرام تهمین توی مردمکهای مشکیرنگش میگذشتند، از دستش در رفته بود. عادت کرده بود به دیدن هرروزهی آلفا گوشهوکنار سالن تمرین، توی اتاق کارش، لمداده روی تختهای خوابگاه و یا قدمزنان بیرون از پک، راهی مأموریت. تهمین، هیچوقت، از صفحهی زندگیاش پاک نشده بود؛ همیشه گوشهای با حضور بیسروصدایش خودنمایی میکرد، از بدو تولدش. پس چرا جفت حقیقی نبودند؟ چرا برای نفسکشیدن توی آغوش آلفا با آسودگی خیال، باید از بهچشمدیدن مرگ جفت حقیقی او، خودکشی وحشیانهی جفت خودش، رشد تولهگرگی ناخواسته توی بطنش و حالا تحمل این دوری رد میشد؟ چرا زندگی اینقدر به راههای صعبالعبور علاقه داشت؟
YOU ARE READING
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...