پاندول ساعت، با صدای تقتق آرامی توی جعبهی چوبی و بلندش به چپ و راست میرفت و سکوت اتاق طبقهی بالای پایگاه را برهم میزد. خبری از سرمای پاییز و زمستان نبود تا هیزمهای سنگین و تازه توی شومینهی کنج اتاق ترقوتروقکنان بسوزند؛ در عوض، نسیم خنک از لای پنجرههای بلند و عریض با قابهای کندهکاریشدهبادستشان، خودش را به داخل دعوت میکرد تا روی تن سه نفرِ نشسته پشت میز، بخزد.
پایان روز بود و بیرون ساختمان، صدای جنبوجوشِ زندگی از زیر پوست پک به گوش نمیرسید. سکوت، دستدردست شبحِ شب، روی خاک کوچهپسکوچههای اطراف قدم برمیداشت و به جیسونگ مجال تمرکز کردن برای حرف زدن با دو آلفای نشسته مقابلش را میداد.
- هفتهی دیگه فصل پاکسازی شروع میشه. میخوام جاهاتون رو عوض کنم.
خبر جدید، چیزی نبود که نه تهیونگ و نه تهمین هیچکدام انتظار شنیدنش را نداشته باشند؛ البته، ماجرا برای تهیونگ تازهتر جلوه میکرد. تا همان عصر روز گذشته، از سر اضطراب پوست لبش را کنده و توی اتاقخوابش، توی زمینهای تمرین پشت ساختمان پایگاه و توی خوابگاه، خودخوری کرده بود که نکند تهمین برای گرفتن انتقامِ تمام سرکشیها و زخم زبان زدنهایش، گزارش قطوری دربارهاش به جیسونگ بدهد و مثل تاسِ ماروپلهای که انداختنش تو را با یک نردبانِ بلند به خانهی اول میفرستد، او را سر جای اولش برگرداند. اگر پدرش از او خواسته بود تا انتظارِ احظار شدن از جانب رهبر پک را بکشد، پس باید منتظر هراتفاقی میبود.
اما با طلوع آفتاب و بعد از آن هم طلوع لبخندی غریب و کمیاب روی لبهای دسونگ، وقتی که تهیونگ داشت باعجله جلوی در خانه به بند پوتینهایش گره میزد، هالهی تیره و گیجکنندهی بیخبری از جلوی چشمهایش کنار رفت. هیچ حرفی ردوبدل نشد، اما توی نگاه پدرش اطمینان موج میزد.
تا رسیدن شب و زمانی که یکی از سربازها به دنبالش بیاید و از او بخواهد که تا دفتر جیسونگ دنبالش کند، یکدور روح از تنش به آسمان رفته و دوباره به زمین برگشته بود. مجبور شده بود درودیوارهای ذهنش را محکمتر از همیشه قفلوکلید بزند و دندان روی جگر بگذارد تا مبادا از سر هیجان، جونگکوک را باخبر کند.
- اما زودتر از اون...
دوباره لب باز کردن جیسونگی که به صندلی روکششده با چرم گاوش تکیه زده بود و موشکافه هردو آلفا را برانداز میکرد، تهیونگ را به خودش آورد.
- بهتره تهیونگ کارش رو از مأموریت پیشِ رو شروع کنه؛ حتما دربارهاش شنیدی.
دندانهای تهمین روی هم فشرده شد و دستهای گرهشدهی تهیونگ پشت سرش، مشت. نگاه ریزبین جیسونگ روی شانهها و صورت آلفای کوچکتر سنگینی میکرد و بار مسئولیتی که قرار بود به دوش بکشد، از آن هم بیشتر. لبهای خشکازدلهرهاش را لب زد و جواب داد:« نه کاملا.»
CZYTASZ
Jade Halo [vkook]
Fanfiction- اینها همهاش تقصیر خودته. من فقط میخوام مال تو باشم، درست مثل لباسهایی که تن گرمت رو هرروز توی آغوش خودشون میگیرند. ولی تو این اجازه رو بهم نمیدی و من هرروز، به محض باز کردن چشمهام از خودم میپرسم که اگه مال تو نباشم، پس مال کی باید باشم؟ ژان...