۵. پسر خوب من

2.8K 517 441
                                    

پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد و عوق بلندی زد. تمام وجودش می‌لرزید. از پشت‌سر صدای جیغ و فریاد بچه‌هایی که از سر ترس تا رختکن دنبالش آمده بودند را می‌شنید، اما توان چرخیدن و حتی کلمه‌ای متقاعدکردن آن‌ها که باید به سالن تمرین برگردند را نداشت.

دلش می‌خواست هرچه که توی شکمش بود را بالا بیاورد. عوق ضعیف‌تری زد و این‌بار چیزی جز اسیده معده‌اش را بالا نیاورد.

- مربی! حال‌تون خوبه؟!

یکی از بچه‌ها که نه‌ساله بود و از تمام شاگردهای دیگرش بزرگ‌تر، جرئت کرده بود تا پا به دم سرویس بهداشتی بگذارد و با چهره‌ای جاخورده حالش را بپرسد. بینی‌اش را بالا کشید و گوشه‌ی لبش را با پشت دست پاک کرد. از جا بلند شد و پس از پاشیدن مشتی آب گرم به صورتش، در جواب پسربچه‌ی نگرانِ تکیه‌داده به چهارچوب گفت:« چقدر دیگه از کلاس‌تون مونده؟»

پسر، نیم‌نگاهی به ساعت دیواریِ بالای کمدها انداخت و جواب داد:« یک ربع.»

- به بچه‌ها بگو می‌تونید برید خونه.
- چشم.

از رختکن که با پاهایی سست و صورتی رنگ‌پریده بیرون زد، منشی باشگاه، لی‌وون، به‌سمتش پا تند کرد و رگباری پرسید:« چه‌ات شده بود؟! همه حسابی نگرانت شدند. به‌زور بچه‌ها رو آروم کردیم تا مثل جوجه‌اردک دنبالت راه نیفتند! خیالت راحت باشه، فرستادیم‌شون لباس عوض کنند. فقط اگه می‌تونی، همین دور و اطراف باش تا موقع خداحافظی ببینند سالمی.»

دوجین، کلافه از گزارش طولانی لی‌وون، دستی به پیشانی‌اش کشید و به تکان‌دادن سرش بسنده کرد. حالت‌تهوع داشت و نمی‌توانست حتی یک کلمه حرف بزند.

به هر سختی که بود، برای بچه‌هایی که دورادور دست تکان می‌دادند و یا به‌ پاهایش می‌چسبیدند تا بغل خداحافظی‌شان را بگیرند، نقش آن مربی خوش‌اخلاق همیشگی که مجبور بود برای شهرنشین‌های غریبه باشد را ایفا کرد و با خالی‌شدن سالن، وسایلش را جمع کرد و سریع بیرون زد.

هیچ دوست نداشت حدسی که توی سرش چرخ می‌زد، واقعیت داشته باشد. ترجیح می‌داد حالت‌تهوعش را گردن ناسازگاری غذایی که خورده بود، با معده‌اش بیندازد، اما نمی‌توانست. این روزها، کمتر و مختصرتر از همیشه غذا می‌خورد.

پا به پیاده‌رو گذاشت و پوست گوشه‌ی ناخنش را بی‌حواس کند. نم‌نم بارانی که روی چتری‌های بیرون‌زده از زیر کلاه سوییشرتش می‌ریخت و تا پیشانی‌اش را خیس می‌کرد، داغی پوستش را التیام می‌داد. راهی تا مغازه‌ی جونگ‌کوک نداشت. نمی‌دانست دردش را برای او و ئه‌جین به زبان بیاورد و کمک بخواهد، یا برای تهیونگی که کم‌حرف‌تر از آن‌دو بود و توی سکوت می‌توانست کمکش کند. هوفی کشید و مسیرش را به‌سمت مغازه کج کرد. در آخر که هر سه نفر از ماجرا باخبر می‌شدند!

Jade Halo [vkook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora