۱۲. حرف‌های خجالت‌آور یک آلفا

3.8K 843 696
                                    

- سلام، رفیق. حالت چطوره؟ آه، متأسفم. ولی نتونستم آپارتمانی که مد نظرت بود رو برات پیدا کنم. نظرت چیه تا زمان تموم شدن مأموریتت توی پک صبر کنی و بعد خونه‌ات رو عوض کنی؟ انبار اینجا تقریبا خالیه؛ می‌تونی وسایلت رو پیش من بذاری. اینجوری دیگه نیازی نیست برای یه خونه‌ی خالی اجاره بدی. حرفم رو جدی بگیر و باهام رودربایستی نداشته باش. توی اون مدت، حتما برات دنبال یه جای مناسب می‌گردم. بهش فکر نکن و فقط بسپرش به من؛ باشه؟ روز خوبی داشته باشی.

با شنیدن پیام صورتی یی‌هیون، شانه‌هایم پایین افتاد. چقدر به کمکش امید بسته بودم و حالا امیدم دود شده و به هوا رفته بود. نمی‌خواستم بخشی از انبار خانه‌اش را با وسایلم اشغال کنم، اما انگار چاره‌ای نداشتم. اگر فقط پول بیشتری داشتم، مجبور نبودم زحمت پیدا کردن خانه‌ی جدید را گردن یی‌هیون بیندازم؛ خیلی زود، قبل از رفتنم، به مکان جدیدی اسباب‌کشی می‌کردم و سربار هیچ‌کس نمی‌شدم.

با بلند شدن صدای جلز و ولز املت کلم، نگاهم را به ماهیتابه دادم و سریع املتی که داشت از دست می‌رفت را زیر و رو کردم. بوی کره‌ی سوخته داشت توی دماغم می‌زد. بعد از سرخ شدن املت اول، روغن سوخته‌ی داخل ماهیتابه را توی سینک خالی کردم و شیر آب را رویش باز کردم که، صدای فس بلندی از خودش تولید کرد و دودش بلند شد.

وقتی که قبل از راهی شدنم به سمت شهر مامان داشت برای اینکه بتوانم خودم را زنده نگه دارم، سرخ کردن یک تخم‌‌مرغ ساده را یادم می‌داد، با دیدن این کارم گوشم را پیچانده و هشدار داده بود که اشتباه‌ترین کار ممکن، بردن ظرف داغ زیر شیر آب، آن هم با روغن داخلش است. دلم برایش تنگ شد. خوب بود که می‌توانستم با برگشتنم به پک، قبل از شروع ماموریتم چند هفته‌ای پیش او و بابا باشم.

حرارت گاز را کم کردم و حواسم را دادم تا املت‌های بعدی به سرنوشت قبلی دچار نشوند. داشتم به گذاشتن چندبرش سوسیس کنار املت و برنج فکر می‌کردم که صدای قدم‌های باز شدن در اتاق، وادارم کرد تا سرم را بلند کنم و به جونگ‌کوکی نگاه کنم که با موهای بلند و شلخته‌ و صورت پف‌کرده‌اش دم اتاق ایستاده بود و چشم‌هایش را با پشت دستش می‌مالید. توله‌گرگ پرحرف دیشبم شبیه بچه‌ها شده بود. نمی‌دانم چطور می‌توانست اول صبحی آنطور پرانرژی لبخند بزند.

- صبح‌بخیر اخمالو!

ناخودآگاه عضلات صورتم را شل کردم و نگاهی که نفهمیدم کی روی ترقوه‌هایش مانده بود را به املتم دادم.

- صبح‌بخیر. خوب خوابیدی؟

خودش را توی آشپزخانه، پشت سرم جا کرد و دست‌هایش را دور شکمم پیچید. حس می‌کردم که سرش را روی کتفم گذاشته، وقتی که خندان جواب داد:« آره! عالی بود.»

- جات زیاد راحت نبود.
- راحت بود چون توی بغل تو بودم.

لعنت به جونگ‌کوک و کلماتی که انتخاب می‌کرد و لعنت به من و بی‌جنبگی‌ام! صدای مخملی و لحن لوسش موقع حرف زدن از آغوش من، به کشتنم می‌داد. لبم را محکم گاز گرفتم و سر گرگم و قلبم با هم، فریاد کشیدم تا دست از واکنش‌های عجیب‌و‌غریب‌ و مسخره‌شان بردارند.

Jade Halo [vkook]Where stories live. Discover now