۸. هشت گرگ‌و‌میش

3.5K 877 918
                                    

تن خسته‌ام را روی نیمکت پارک رها کردم و آهی کشیدم. پشت‌سرهم رفتن از این آپارتمان به آن آپارتمان و شنیدن حرف‌های تمام‌نشدنی مردک وراج بنگاه‌دار تن و بدنم را کوفته و ذهنم را آشفته کرده بود. فکر کردن به عوض کردن آپارتمانم مزخرف‌ترین کار ممکن بود.

حتی با فکر کردن به قیمت‌ اجاره‌های ماهانه‌ای که از زبان مرد بنگاه‌دار شنیده بودم، از کله‌ام دود بلند می‌شد‌. اگر بابا اینجا بود، با شنیدن قیمت‌ها یک عالم سرزنشم می‌کرد و بابت ریختن پول دست‌رنجم توی حلق یک مشت شهرنشین ضعیف و موش‌صفت، برای داشتن تنها یک آپارتمان هشتادمتری به عنوان محل زندگی، دیوانه خطابم می‌کرد. آپارتمان‌های کوچک داخل شهر کجا و خانه‌های کلبه‌ای بزرگ توی دل جنگل کجا!

انگشت‌هایم را لای موهایم فرو بردم و به سنگ‌فرش تمیز زیر پاهایم خیره شدم. چقدر دوست داشتم جونگ‌کوکی که بار اول آن‌طور با اشتیاق به درودیوار خانه‌ام زل زده بود، برای پیدا کردن آپارتمان جدید همراهم باشد، اما این فقط خواسته‌ی دل زبان‌نفهم و بی‌ملاحظه‌‌ام بود و البته گرگی که یکسره زیر گوشم بهانه‌ی جفتش را می‌گرفت. هیچ دوست نداشتم چهره‌ی ناامید و شکست‌خورده‌ی توله‌گرگم را ببینم که به خاطر نرسیدن پولم به اجاره‌ی هیچ‌کدام از آپارتمان‌ها، برایم دل می‌سوزاند.

از همه‌ی این‌ها گذشته، چطور می‌توانستم وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده و از او درخواست همراهی کنم، در حالی که با کلماتم شیشه‌ی نازک روحش را شکسته بودم؟ خوب می‌دانستم که این‌بار چه گند بزرگی بالا آورده‌ام. همین که بعد از گذشت چهار روز هیچ خبری از زنگ و پیام‌های کلافه‌کننده‌ی همیشگی‌‌اش نبود، نشان می‌داد که چقدر کلماتم روی او تأثیرگذار بوده.

از این وضعیت ناراضی نبودم. ندیدن جونگ‌کوک و نشنیدن صدای همیشه پرانرژی و سرحالش به من فرصت فکر کردن بیشتری می‌داد، اما دلم نمی‌خواست دلیل ناپدید شدن امگای سرخوشم خودم باشم. ای کاش این خودش بود که تصمیم به انداختن کمی فاصله بین‌مان می‌گرفت.

سرم را بالا گرفتم و اینبار دستکش‌های نیمه‌انگشتی قهوه‌ای‌رنگم را برای کنکاش کردن با نگاهم انتخاب کردم. از وقتی که جونگ‌کوک به بدردنخور بودن‌شان گیر داده بود، با هربار پوشیدن‌‌شان و لمس زبری کاموای آن‌ها کف دست‌هایم، به یاد او و چهره‌ی درهم‌رفته‌اش می‌افتادم که غر می‌زد:« این‌ها دست‌هات رو به اندازه‌ی کافی گرم نگه نمی‌دارند!». دلم می‌خواست همیشه همین دستکش‌های نازک و بدردنخور را به دست داشتم باشم تا دوباره توجه و غرغر کردنش را برای خودم داشته باشم. قطعا دیوانه شده بودم! احتمالا این زنگ صدای ناراحت چندشب پیشش بود که باعث شکل گرفتن تمام این احساسات عجیب و تازه توی قلبم می‌شد. عذاب وجدان بود که روی چشم‌هایم عینک دروغین دلتنگی را گذاشته بود.

Jade Halo [vkook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora