روی لبه سنگی پشت بوم خونش نشسته بود و مثل هرشب ستاره هارو تماشا میکرد، صدای اشنایی باعث شد سرشو برگردونه
"صدبار بهت گفتم اونجا نشین، خطرناکه"
لبخند پررنگی به پسری که برای پایین کشیدنش دستشو دور کمرش حلقه کرده بود زد و با ی جهش پایین پرید
دستای پسر دور کمرش حلقه شدن و جلوتر کشیده شد حس گرمی بوسه ای روی لاله گوش راستش همزمان با صدای گرم پسر بزرگتر، سستش کرد
"چرا حرف گوش نمیکنی جئون جونگکوک؟"
سر پسر بزرگتر بالا اومد و خیره چشماش ادامه داد
"چرا وقتی خودت اینهمه ستاره داری تو چشمات هرشب به اسمون نگاه میکنی؟"
نگاه پر عشقشو به چشمای کشیده و زیبای پسر روبروش دوخت
"دلم برات تنگ شده بود ته"
"منم همینطور جونگوا"
پسر بزرگتر بعد از این حرف، لبخندی زد و با جلو بردن صورتش بوسه شیرینی روی لباش گذاشت که رفته رفته عمیق تر میشد
حس پرواز داشت، توسط کسی که آرزوش بود
داشت بوسیده میشد، هیچ اسمی نمیتونست روی این حس نابش بزارهبه آروم ترین شکل ممکن لباشون روهم میلغزید و گاهی عمق میگرفت
در نهایت پسر بزرگتر با بوسه ای که به لب پایینش زد، عقب کشید،
ولی چشمای ترسیده و متعجب جونگکوک روی باریکه خونی که از گوشه لبهای پسر بزرگتر جاری بود و پیراهن سفیدش که کاملا خونی بود نشست، نفسش برید
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه تهیونگ ازش فاصله گرفت و با خم شدنش سمت پایین، کف پشت بوم از خونی که بالا اورد قرمز شد"تهیووونگ"
با صدای فریاد خودش از خواب پرید، قلبش داشت از جا درمیومد و نفس نفس میزد، نگاه اشکیش روی صورت پسری که با فاصله کمی ازش خواب بود نشست
با هول گردن کشید و کنار لبای پسر بزرگتر رو چک کرد
با ندیدن خونی خودشو رو مبل انداخت و با دست لرزونش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد
چنتا نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه و جلوی اشکاشو بگیره
صورتشو بین دستاش پنهان کرد و در همون حال باصدای گرفته ای زمزمه کرد"خواهش میکنم بیدار شو ته، دارم دیوونه میشم"
.
.
.
تمام تلاششو میکرد تا تصاویر اون خواب کذایی رو به یاد نیاره، چند دقیقه دیگه پسرا میرسیدن پس باید خودشو جمع و جور میکرد، برای مشغول کردن خودش ظرفی که توش آب پر کرده بود برداشت و به طرف تخت رفت"صبح بخیر هانی بر( ظرفو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت و با ندیدن چیزی که میخواست، خنده زورکی کرد)... دستمال یادم رفته ته، الان برمیگردم"
از کمد ایستاده گوشه اتاق دستمال تمیزی براشت و سمت پسر بزرگتر برگشت
خواست چیزی بگه که با حرکت سر پسر و باز شدن چشماش، نفسش تو سینه حبس شد وتصاویر خواب دیشبش تو ذهنش پر رنگ شدن

YOU ARE READING
"yugen"
Fanfictionیوگن(yugen) یه کلمه ژاپنی هست که معنیش احساس رازآلوده، مثل احساست وقتی به آسمون نگاه میکنی و یهو ماه از پشت ابر بیرون میاد یا همون حسی که موقع نگاه کردن به ی منظره زیبا تو بارون داری و نمیخوای نگاهتو ازش بگیری و برای جونگکوک دقیقا مثل حسی هست که مو...