پارت۷ : مزاحم

443 79 4
                                    

یونجی برای بار چهارم گوشیشو قطع کرد و اینبار شماره ای که بهش زنگ میزدو بلاک کرد
#کیه که هی زنگ میزنه ؟چرا جوابشو نمیدی؟
_مزاحمه هیونگ مهم نیست
#مطمئنی؟!
_اوهوم نگران نباش
#چندروزه حس میکنم حالت خوب نیست؟!
_من خوبم
#تهیونگ چطوره؟
_خیلی بهتره هیونگ تو این مدت خیلی آروم تر شده یکمم فکرش از هیونگش دور شده
#خوبه ... یونگی
_بله هیونگ!
#یه سوالی ازت میپرسم و دوست دارم ازت جواب دروغ نشنوم
_چیشده هیونگ ؟!
#تو تهیونگو دوست داری درسته؟!
_...
#یونگ جوابمو بده
_آره هیونگ
#خب؟
_بهش نگفتم درواقع هیچوقت نمیتونم بگم وگرنه رازمو میفهمه تازشم مطمئنم اون هیچ علاقه ای به من نداره کلی دختر خوشگل دائم دورو ورشن که از همه نظر از من سر ترن
#کی این چرندیاتو گفته ؟!
_خودت خوب میدونی پس به من امید الکی نده
#یونگی تو اینطوری متولد شدی درسته شاید با بقیه فرق داری ولی این که دلیلی نمیشه نتونی یه زندگی عادی داشته باشی .... کلی آدم تو دنیا هستن که با نقص به دنیا اومدن یا از لحاظ های مختلف در طول زندگیشون با مشکلاتی روبه رو شدن ولی اینا نمیتونه مانعی واسه دیدن درون و ظاتشون بشه ... تو آدم خوبی هستی از نظر من توی همه چی بهترینی و آدمایی مثل تو خیلی زیادن ولی دقیقا مثل تو از برخوردی که باهاشون میشه میترسن تو نباید عقب نشینی کنی شاید تهیونگم تورو دوست داشته باشه یا اصلا هر آدمه دیگه ای کسی که عاشق باشه هرمشکلی ام که عشقش داشته باشرو نقص نمیدونه و همراهیش میکنه تا از مشکلاتش بگذره
_اما من هنوز میترسم من اولین بارمه که عاشق شدم...حاضرم بهش نگم تا بتونم کنارش باشم
#اشتباه میکنی لطفا درموردش فکر کن .. میتونی نظر مشاورتم بپرسی
یونگی به نشانه ی تایید سرشو تکون داد
#کی بود که هی بهت زنگ میزد؟
_⁦⁦⊙﹏⊙⁩
#نترس
_لی تائه
#چرا جوابشو ندادی ؟!
_بهم پیشنهاد داده که قرار بزاریم
#بده؟
_نه ولی من ازش خوشم نمیاد تازه خیلیم ازش میترسم
#برای چی میترسی نگران نباش
_باشه هیونگ
#راستی یه خبر دارم
_چیه؟!
#من با جیسو قرار میزارم
_واااای هیونگ بهت تبریک میگم ⁦(◠‿◕)⁩
#ممنونم عزیزم
(فلش بک)
یونگی از دستشویی بیرون اومد و به سمت حیاط جایی که با دوستاش قرار داشت حرکت کرد که یکدفعه به سمت یکی از کلاسا کشیده شد
_هی ولم کن
یونگی با دیدن چهره تائه بیشتر ترسید و وقتی به دیوار چسبونده شد و تائه دوتا دستاشو کنار سرش به دیوار گذاشت و روی صورتش خم شد رنگش مثل رنگ دیوار شد
•نترس یونجی کاریت ندارم
_پس برو کنار
یونجی دستاشو روی سینه ی تائه گذاشت و هلش داد اما اون تکون نخورد
_دارم اذیت میشم
•من که کاریت ندارم هانی
_اینطوری حرف نزن برو کنار
•نچ
_اگه ادامه بدی جیغ و داد میکنم
•اما من که کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم
_نمیخوام بزار برم
•دودیقه آروم بگیر تا حرفمو بزنم وگرنه نمیزارم بری‌ سفیدبرفی
_زودباش بگو
•من تورو میخوام یونجی .. میخوام باهام قرار بزاری
_نه نمیخوام
•من همیشه آروم نیستم یونجی فکر کنم دیده باشی‌ عصبانیتمو نه !
_مگه زوریه نمیخوام
•ولی‌ من تورو میخوام اما دوست ندارم وادارت کنم به کاری و از اول رابطه خلقمون تنگ بشه
_باشه باشه بزار برم بعد بهت جواب میدم
تائه انگشتشو به سمت صورت یونگی برد و گوشنشو نوازش کرد
•این پیشی کوچولو نمیتونه راحت سر من شیره بماله
یونگی به خودش لرزید و صورتش دور کرد
_اینطوری حرف نزن
•پس سفید برفی دوست نداره وقتی دارم به فاکش میدم درتی تاک داشته باشیم؟
اشک تو چشمای یونگی حلقه زد و باصدایی که ناله مانند گفت _بزار برم
•بهت گفتم که نمیتونم من تورو میخوام
_اگه نزاری برم داد و فریاد میزنم
تائه دستشو روی دهن یونجی گذاشت
•میخوای داد بزنی تا ناجیت بیاد ؟!اون کیمه زر زرو یا اون جئون بی عرضه ؟یا داداش جونت؟ ها ؟! اصلا الان میدونن تو کجایی سفید برفی؟!
اشکایی یونگی روی گونش ریخت وتائه با پوزخند به چشماش زل زد و دست دیگشو بالای آورد و شروع به لمس یونگی کرد
•من و تو الان تنهاییم هیچکسم نیست که بیاد کمکت پس در نتیجه خیلی جرئت داری که توروی من وایمیستی یا اینکه خیلی احمقی پیشی کوچولو
به اینجای حرفش که رسید سینه ی یونگیو تو دستش فشار داد که ناله ی دردناکش از پشت دستای تائه که روی دهنش بود بلند شد
تائه متفکر به یونگی نگاه کرد
•فکر میکردم بزرگتر از این باشه
یونگی خودشو تکون میداد و همچنان سعی میکرد دستای زمخت تائرو از روی دهنش برداره
•بیخودی وول نزن تو که زورت به من نمیرسه
تائه دستشو نوازش وار پایین تر برد و از زیر دامن دستشو داخل لباس یونگی برد و رونای لاغر و لطیفشو نوازش کرد
و بیشتر به سمت پاییت تنش رفت که یونگی شروغ به جیغ زدن کرد و بیشتر تقلا کرد
•من میتونم هرکاری دوست دارم باهات بکنم اما اومدم و بهت درخواست دادم احمق جون من میتونم  همین الان یدون اینکه کسی بفهمه دیکمو بکنم تو سورا....
وقتی تائه دستشو داخل لباس زیر یونگی برد و دیکشو لمس کرد با تعجب به یونگی خیره شد و زبونش بند اومد و دیگه تکون نخورد فقط یونگی بود که هق هق میکرد
تائه عقب کشید و یونگی یه نفس عمیق کشید و روی زمین افتاد و هق هق میکرد
تائه همچنان با تعجب به یونگی خیره بود که ناگهان پوزخند زد و شروع کرد به قهقهه زدن و بعد به یونگی نزدیک شد و روی زمین زانو زد و چونه ی یونگیو تو دستش گرفت و صورتشو بالا آورد
•خیلی دوست دارم بدونم الان دقیقا چه اتفاقی افتاد
_خوا..هق .. خواهش میکنم
•خواهش میکنی که چیکارت کنم ؟! ها؟!
_به کسی نگو
•اما شرط داره
_التماس می ... هق ... میکنم
•گفتم شر....
$هی تائه اینجایی همه جارو دنبالت گش....
اووووو مورد جدیده؟!
•دهنتو ببند
تائه گوشیه یونگیو از جیبش بیرون کشید و با موبایل خودش زنگ زد
•زنگ زدم جوابمو میدی سفید برفی فهمیدی؟!
یونگی سرشو به علامت تایید تکون داد
•خوبه

Hidden Identity (Complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora