پارت ۱۱ : حقیقت

480 89 1
                                    

/وووییی چقدر سرده
+امروزه قراره برف بیاد
/جیسو
)بله؟
/جین چرا نیومده؟
)آخر هفته سرما خورده بود
/حالش خوبه ؟
)آره خوب شده اما ترجیح داد امروزم نیاد
/آها باشه
+امیدوارم یونجی ازش نگیره
/ته تو انقدر عاشقی که برای یه سرماخوردگی ساده که یه وقت از جین نگیره نگرانی اما غرورت نمیزاره بری پیشش
+بیخیال کوک صدبار تو این یه هفته از این حرفا زدی
/آه باشه تو نمیخوای بفهمی من چرا زور میزنم ؟! ... ته تروخدا به رانندت بگو زود بیاد امروز بیرون تو سرما نمونیم
+مگه توام با من میای؟!
/نگو که تو این هوا میخوای ولم کنی !!!
+اوف .. باشه
.
.
.
بعد از تموم شدن کلاس آخر همه رفتن اما نظافت اون روز با ته و کوک بود اما چون کلاس خیلی کثیف بود و معلم تا آخر تایم درس داده بود مجبور شدن بیشتر بمونن و تمیز کردن و مسخره بازیاشون انقدر زیاد شد که حدود ۴۰ دیقه بیشتر تو مدرسه موندن
/آه بالاخره تموم شد
+پاشو بریم راننده دم در منتظره
/باشه بریم
به سمت دره مدرسه میرفتن و هیچکدوم با هم حرف نمیزدن که دونفر دیگم اومدن اما توجهی بهشون توجهی نکردن و هر چهارتا به سمت در میرفتن و برف شروع به باریدن کرده بود
وقتی اون دونفر شروع به حرف زدن کردن توجه کوک و ته بهشون جلب شد و ناخواسته متوجه حرفاشون شدن
•بهترین سکس عمرم بود جونگ سوک نمیدونی چه حالی بهم داد
$تو انبار ولش کردی برات دردسر نشه ؟
•نه ازش یه چیزایی میدونم که جرئت نمیکنه لوم بده
$اسمش چی بود من درست نمیشناسمش فقط میدونم خواهر سوکجینه
•اسمش مین یونجیه
ته و کوک هردو سرجاشون خشک شدن و اون دو نفر از پشت اونا بیرون اومدن و به راهشون ادامه دادن
کوک به چهره ته نگاه کرد و با وحشت شروع به دویدن به سمت انبار کرد و ته بعد از چند لحظه به طرف انبار دوید
کوک وقتی به در رسید توی راهرو کیف یونگیو دید که تمام وسایلش روی زمین پخش شده بود
به سمت در انبار دوید دامن پاره یونگی و لباس زیراش روی زمین بود
یونگی فقط با یه پیرهن پاره پشت به در روی زمین افتاده بود و لای پاهاش کاملا خونی بود
ته بالاخره به کوک رسید و با دیدن وضعیت یونگی کمی جلورفت و با دیدن یونگی دیگه نتونست تکون بخوره
کوک که دید ته عکس العملی نداره به سمت یونگی و رفت و برش گردوند با دیدن یونگی غیرعادی یه قدم عقب رفت اما با دیدن چهره یونگی فهمید بیهوشه سریع کاپشنشو از تنش دراورد و دور یونجی پیچید و بلندش کرد
/بیا بریم ته
وقتی دید ته هیچ حرکتی نمیکنه شروع به فریاد زدن کرد
/گفتم بیا
تهیونگ به خودش اومد و با برداشتن کیفاشون همراه کوک به سمت ماشین دوید
.
.
.
یونگی آروم لای پلکاشو باز کرد و متوجه شد کابوسش تموم شده و الان توی بیمارستانه
/یونجی بهشون اومدی
_هیونگ
/جانم
_از کی بیهوشم
/تقریبا یه روزه .. حالت بهتره
_.....
/یونجی؟!
_ هیچ حسی ندارم هیونگ
/بزار بگم پرستار بیاد
توی راهرو پدر و مادر یونگی ،جین و تهیونگ منتظر بودن و کوک رفته بود به یونجی یا به قول خانوادش یونگی سر بزنه تا ببینه به هوش اومده یا نه
/به هوش اومد
جین به سمت پرستار رفت تا خبرشون کنه
پرستار¥ لطفا بیرون منتظر باشید
پرستار وارد اتاق شد و به سمت تخت یونگی رفت
¥سلام .. حالتون چطوره ؟
_نمیدونم هیچ حسی ندارم
¥چون مدت طولانی بیهوش بودید اینطوره
_چم شده بود؟
¥یادتون نمیاد ؟
_چرا ولی چون بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم
¥متاسفانه دچار خونریزی شده بودید اما خوشبختانه مشکلتون سطحی بود و خونریزی داخلی نبود احتمالا بیهوشیتونم بابت شوک و فشاری بوده که بهتون وارد شده
بدنتونم کبودی داره که پزشکتون کرم تجویز کرده
_خانوادم اینجان ؟
¥بله ولی اجازه ندارن تا یکساعت دیگه ببیننتون یه سرم بهتون تزریق میکنم و میگم براتون غذا و دارو بیارن و بهتره فعلا غذاهای نرم و سوپی بخورید
_ممنونم
پرستار از اتاق خارج شد و یونگی تازه متوجه شد نمیدونه که با اون وضع کی پیداش کرده و رسوندتش بیمارستان

Hidden Identity (Complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora