پارت ۵ : دل جویی

491 102 3
                                    

یونگیو جین دست همو گرفته بودن و از در مدرسه بیرون میرفتن که یکدفعه با تهیونگ مواجه شدن
+سلام
#_سلام
+یونجی میتونی با من بیای بریم؟
#کجا؟
+همین کافه‌ی سر خیابون ... نگران نباش کاریت ندارم
_نگران نیستم فقط شوکه شدم ... هیونگ من خودم میام خونه
تهیونگ و یونجی سوار ماشی شدن و به سمت کافه رفتن
_کوکی هیونگ گفت مریض شدید؟ حالتون بهتره ؟
+من خوبم ولی تو بینیت باد کرده‌
_چیزی نیست اوپا زود خوب میشه
+دردم داری؟
_یکم
+متاسفم
با توقف ماشین هردو پیاده شدن و به سمت کافه رفتن و بعد دادن سفارشا راننده جعبه روبان پیچی شده ی بزرگیو آورد و روبه روی یونجی گذاشت
+متاسفم که باعث شدم آسیب ببینی ... این هدیه برای جبرانه
یونجی در جعبرو باز کرد و با دیدن لباس فرم با تعجب به ته نگاه کرد
+لکه های خون روی لباست خوب پاک نشدن و حتمنم نمیشه اینو میتونی جایگزینش کنی
یونگی لبخند لثه ای زد و از ته تشکر کرد
_راستش منم یه هدیه واسه شما آورده بودم اما مدرسه نبودی...
+میشه رسمی حرف نزنی !
من فقط دوسال ازت بزرگترم
یونگی جعبه شکلاتو از کیفش بیرون آورد و حرفشو ادامه داد
_مدرسه نبودی و من میخواستم فردا بهت بدم اما حالا میدم
امیدوارم طعمشو دوست داشته باشی
+ممنون ولی بابت چی؟!
_که خوردم بهت و باعث دعوا شدم
تهیونگ لبخندی زد و در جعبرو باز کرد و یکی از شکلاتارو داخل دهنش گذاشت و از طعم خوبش لبخندش بزرگتر شد
+توام باید بخوری .. خیلی خوشمزس
ته شکلاتی برداشت و داخل دهن یونجی گذاشت
_درسته خیلی طعم خوبی داره .. خوشحالم که دوستش داشتی ... هیونگ من میخواستم درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم
+در مورد چی؟
_من همون روز اول که وارد مدرسه شدم تو با لی تائه دعوات شد و اونطوری بود که بچه ها درموردت گفتنو منم باهات آشنا شدم شاید این چیزی که میخوام درموردش بگم درست نباشه چون ما اونقدر صمیمی نیستیم ولی ... من درمورد برادت شنیدم واقعا متاسفم اما دیروز که با دیدن من اونطوری حالت بد شد فهمیدم که از نظر روحی اذیت شدی
+من هنوز نتونستم با مرگ برادرم کنار بیام ... اون ۱۰سال از من بزرگتر بود ،پدر و مادرم خیلی وقتا زمان زیادی برای کار خونه نبودن اما هیونگ همیشه هوای منو داشت
_میفهمم سوکجینم برای من همینطوره
+ ۴سال پیش فهمیدیم هیونگ تومور مغزی داره خیلی برای درمانش تلاش کردیم اما خوب نشد ،بعد ۲سال همه چی تموم شد و من هیونگو از دست دادم من اونوقت همسن تو بودم ... هیونگ خیلی آدم باهوشی بود ،دانشگاه خوبی درس میخوند و منم دائم حمایت میکرد ... اون فقط ۲۶ سالش بود حقش این نبود
_اما هیونگت اصلا راضی نیست تو همچین حالی داشته باشی ... برادرت مطمئن باش ازت راضی نیست
+اما نمیتونم بهش فکر نکنم ... من بعد از مرگ هیونگ میرم پیش مشاور خیلی بهم کمک کرده خیلی آروم تر شدم ولی هنوز حالم خوب نیست حتی یه وقتا دلم میخواد همه چیزو تموم کنم
_اینن اشتباس
+اما خلاص میشم
_بعد از رفتن برادرت تو به این حال و روز افتادی هیچ فکر کردی اگر یه روزی نباشی چه بلایی سر دیگران میاد ؟!
+....
یونگی آستینشو بالا زد و مچ دستشو به سمت تهیونگ گرفت
_ببین این زخم جای همین طرز فکر توئه ... منم فکر کردم دارم خودمو خلاص میکنم اما سخت در اشتباه بودم
ته با تعجب به یونگی نگاه کرد
+تو چرا اینکارو با خودت کردی؟
_متاسفم دلیلشو نمتونم بهت بگم ...
+متاسفم یونجی
_ وقتی دستمو با تیغ زدم تو خونه تنها بودم همین که خون شروع به بیرون ریختن از دستم کرد به غلط کردن افتادم ... من خودم با تمام وجود مطمئن بودم میخوام همه چیزو تموم کنم ولی وقتی حس کردم با مرگ فاصله ی چندانی ندارم از ترس فقط میخواستم یکی زودتر بیادو نجاتم بده که شانس آوردم و سوکجین هیونگ رسید و منو پیدا کرد ... من مرگو میخواستم اما فهمیدم مردن خیلی جرئت میخواد که من جرئتشو ندارم .. هرکسی که خودکشی میکنه جز یه بزدل و ترسو نیست هیونگ
+ شاید حق با تو باشه ... دکترمم همیشه همینو میگه
_امیدوارم بیشتر سعی کنی تا با این افسردگی بجنگی ...
زندگی کوتاه تر از اونه که بخوایم با درد و افسرگی بگذرونیمش


Hidden Identity (Complete)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang