‧͙⁺˚*・༓☾ 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟒 : 𝑭𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓𝒍𝒚 𝒍𝒐𝒗𝒆☽༓・*˚⁺

69 15 4
                                    

تائو به قصد اب خوردن از جاش بلند شد تا به سمت اشپز خونه بره ولی غافل از اینکه لی داره از پله ها میاد پایین و سرش توی گوشیشه و لحظه ای بعد بومم، اونا به هم برخورد کردن، پسر کوچیک تر دستش رو به نرده راه پله گرفت تا نیوفته و موفق هم بود و پسر بزرگتر سعی کرد با دستش به دیوار رو بگیره که نتیجش فقط یه چنگ به دیوار شد و افتاد روی لی، سنگینی پسر برای لی غیر قابل تحمل بود پس دستاش از نرده جدا شد و افتادن روی پله.

پسر مو طلایی سرش و بلند کرد و به قیافه ی پسر زیرش که از درد برخورد سرش با پله جمع شده بود و چشاشو بسته بود، خیره شد، صورتش دقیقا توی چند سانتی صورت پسر کوچیک تر بود و یه چیزایی حس میکرد

یه چیزی مثل...

مثل گرما و بعدش قبلش شروع کرد به تند زدن

بعد از چند دقیقه به خودش اومد و از روی پسر بلند شد.

به لی که هنوز روی پله ها دراز کشیده بود ولی چشماشو باز کرده بود کمک کرد اروم بشینه

با لحن نگرانی پرسید

+ حالت... خوبه؟

و منتظر سانت به سانت چهره پسر مقابلش رو از نظر گذروند.

پسر کمی سرش رو مالید تا از دردش کم کنه، چشاشو کمی باز و بسته کرد و بیشتر پلک زد تا بتونه واضح تر ببینه، الان فهمید چی شده

با پسر عموش برخورد کرده

به صورت نگران پسر بزرگتر نگاه کرد و صداش توی گوشش منعکس شد، کمی به سوال پسر بزرگتر فکر کرد ، انگار  مغزش صدمه دیده بود

- یکم... سرم درد میکنه

اروم لب زد و سعی کرد از جاش بلند شه، که پسر مو طلایی سریع تر وارد عمل شد و زیر بغلش رو گرفت و بهش کمک کرد تا بلند شه.

###

دختر دامنش رو مرتب کرد برای بار اخر موهاشو شونه کرد و کمی عطر  زد، بعد از اینکه کیفش رو بررسی کرد تا خدایی نکرده چیزی رو یادش نرفته باشه از اتاق خارج شد.

پدر ها و برادرش رو دید که در حال صبحانه خوردن بودن، چانیول زود تر از همه متوجه دخترش شد، غذای توی دهنش و قورت داد و با لبخند رو به دختر گفت

+ سه بیا صبحانه بخور

دختر لبخندی زد و صندلی که کنار برادرش بود رو عقب کشید و روش نشست و به صبحانه ای که بابا بک اماده کرده بود خیره شد، قاشقش رو برداشت و کمی برنج خورد، بعد از دو سه قاشق احساس سیری کرد و قاشقش رو کنار گذاشت

- ممنون بابت غذا ، دیگه میرم

بعد تعظیم کوتاهی کرد و به سمت در رفت.

بکهیون نگران نگاهش رو از دخترش گرفت و به همسرش داد، چند روز بود که دختر درست و حسابی غذا نخورده بود و ندونستن دلیلش اون رو عصبانی میکرد، به همین دلیل دیشب از همسرش خواست تا باهاش حرف بزنه، خودش هم می تونست اینکارو انجام بده ولی دلش می خواست چان اینکارو بکنه، به دو دلیل

1- تا روابط پدر دختریشو تقویت بشه، اونا رابطه خوبی داشتن و بک واقعا با دیدن اونا خوشحال میشد و لذت میبرد، اونا سعی کرده بودن علاوه بر بودن پدر مادر برای اونا، با اونا دوست هم باشن که البته بسیار هم موفق بودن.

2- اینکه همسر زیباش ،فن بیان بهتری نسبت به خودش داشت و بهتر میدونست هم دردی کنه.

چان به صورت نگران همسرش نگاه کرد و با باز و بسته کردن چشماش بهش اطمینان خاطر داد و بعد نگاهشو ازش گرفت و به دختر داد ، اسمش رو به زبون اورد.

دختر برگشت و کنجکاو به پدرش خیره شد

چان برای اینکه بهتر بتونه با دخترش حرف بزنه از جاش بلند شد و به سمتش رفت و دست دختر رو توی دستاش گرفت و کمی فشرد.

+ میدونی که هر وقت هر مشکلی باشه من طرف تو ام و ازت حمایت میکنم پس همیشه میتونی باهام حرف بزنی و مشکلاتت رو بهم بگی ، هم من و هم بابا بک، جفتمون به جفتتون( بعد به سهون نگاه کوتاهی کرد و دوباره به دختر خیره شد ) گوش میدیدم.

دختر لبخندی به دلسوزی پدرش زد و برای بار هزارم به خدا گفت که چرا این مرد پدر واقعیش نیست؟
وقتی پدر خودش حاضر نشد نگهش داره به هر دلیلی و اونو دور انداخت، این مرد خیلی بهتر از یه پدر واقعی براش زحمت کشیده، هم اون و هم بابا بک، قبلا از پدر و مادر واقعیش متنفر شد که رهاش کردن ولی الان ازشون تشکر میکنه.

محکم مرد و در اغوش گرفت و با بوسیدن گونش ازش تشکر کرد.

و به بابا بک که با استرس بهشون خیره بود نگاه کرد.

وقتی دید دخترش بهش نگاه میکنه دستپاچه نگاهش رو از اونا گرفت و به کاسه جلوش زل زد.

________________

نظراتتون رو بگین 🍦
که اگه مشکلی داره درستش کنم
ممنون 🍉

I DON'T WANNA LOSEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora