از ماشین پیاده شد و به سمت ویلا رفت تا درش رو باز کنه.
باورش نمیشد پدرش در مورد رابطش با سهوا فهمیده بود و انقدر براش خوشحال بود ، حتی بهش پیشنهاد داده بود با هم برن به ویلاشون.
لبخندی زد و وارد خونه شد، به سمت شومینه رفت و روشنش کرد تا بعدش دختر رو وارد خونه کنه،از اونجایی که اواخر فصل پاییز بودن هوا سرد بود دلش نمیخواست معشوق زیبا و کوچولوش سردش بشه و اذیت شه.
وقتی دید پسر وارد خونه شد، گوشیش رو در اورد و روی شماره مورد نظرش کلیک کرد.
= الو.
- اقای دکتر معذرت میخوام که الان تماس گرفتم و میدونم که زمان درستی نیست.
= سهوا شی اتفاقی افتاده؟
- نه فقط یه سوال داشتم.
= بپرسید.
همینطور که نگاهش خیره به در بود ادامه داد.
- امممم... رابطه مشکلی نداره.
دکتر جوان چند ثانیه سکوت کرد ، میتونست صورت نا امید دکتر رو تصور کنه.
= سهوا شی، جنینت فقط شش هفته عمر داره و تازه قلب کوچیکش تشکیل شده، پس نه.... رابطه ممنوعه.
دختر « اها » ی ارومی زمزمه کرد و بعد از تشکر و معذرت خواهی، تماسو قطع کرد.
همون موقع پسر از ویلا خارج شد و به سمت ماشین اومد.
در سمت دختر رو باز کرد و پالتوش رو در اورد ، بازوی دختر رو گرفت و با احتیاط کمکش کرد از ماشین پیاده شه.
با برخورد قطرات اب با صورتش متوجه بارون شد.
پالتو خودش رو روی دوش دختر انداخت و دو طرفش رو به هم نزدیک کرد.
دختر نگاه نگرانش رو به پسر دوخت.
- خودت چی، سرده و داره بارون میاد.
+ فعلا تو مهم تری.
بعد به سمت خونه دویدن، پسر بیرون برگشت و ماشینش رو خاموش کرد.
وارد خونه شد و به سمت دختر رفت ، پتوی نسبتا کلفت رو روی دختر انداخت و مجبورش کرد روی کاناپه کنار شومینه بشینه.
+ سردت شد؟ پس میرم نوشیدنی گرم درست کنم.
دختر مچ دست پسر رو گرفت، که باعث شد پسر به سمتش برگرده.
+ جانم؟
- تو رو میخوام.
پتو رو کنار زد و جا برای پسر باز کرد ، قلب پسر از این حرکت دختر یه لحظه ایستاد ولی دوباره با سرعت زیادی شروع به تپش کرد، لبخندی زد.
+ ولی لباسام خیسن.
- خب درشون بیار.
در تمام مدت گفتن اون جملات صورت دختر کاملا خنثی بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
I DON'T WANNA LOSE
Fiksi Penggemarهمه فیک هایی که خوندم در مورد خود چانبک بود پس با خودم فکر کردم باحال میشه اگه این یکی در مورد بچه هاشون باشه وضعیت : فصل اول کامل شده 🍷 منتظر فصل دوم باشید. بهش سر بزن :)