᭕☕︎ 𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟐𝟎 : 𝑯𝒐𝒔𝒑𝒊𝒕𝒂𝒍 ☕︎᭕

25 10 1
                                    

راهروی خالی ای که دیوارای سفیدش حس خوبی به ادم نمیداد، بوی مواد ضدعفونی همه جا رو گرفته بود و حال بدش رو بد تر میکرد

پشت در اتاق روی صندلی سرد فلزی نشسته بود و به کف سرامیکی زمین نگاه میکرد و هر ان ممکن بود بلند شه و به پسری که هی طول و عرض راهرو رو طی میکنه چنتا فحش ابدار بده

فکرش مشغول بود، چرا لی باید بخواد همچین کاری کنه؟

برای بار هزارم انگشتاش رو روی چشاش کشید و اشکاش رو پاک کرد ولی دوباره صورتش خیس شد

کمی فکر کرد و بعد به پسری که هنوزم داشت راه میرفت نگاه کرد

از جاش بلند شد و رو به روی پسر ایستاد

- صبح چرا از اتاق لی اومدی بیرون؟ حال الانشم به تو مربوطه؟

صورت دختر هیچ حسی رو منتقل نمیکرد، کاملا خالی بود

و شخص رو به رو حالش بد تر بود، نمیدونست حقیقت رو بگه یا نه، دلش روی هم دریا زد به هر حال دختر یکی از افراد نزدیک بهش بود و میتونست به پسری که بیهوش روی تخت افتاده کمک کنه و الان فقط بهتر شدن حال لی مهم بود

+ من.... من نمیخواستم اینطوری شه

سرش و انداخت پایین

دختر بغض کرد و پسر رو به دیوار چسپوند و یقشو رو بین مشتش فشار داد

از شدت بغضش حرف زدن براش سخت بود

- چه غلطی کردی.... که اینه وضعش؟

+ من... من دیشب عصبانی بودم و...

یقشو محکم تر فشار داد

- و...

+ باهاش رابطه داشتم

زبون دختر بند اومد و لال شد، با بهت به پسر رو به روش نگاه میکرد

بعد از چند ثانیه از شک در اومد و با صدایی که از ته چاه میومد گفت

- چی؟؟... تو چه غلطی کردی.... اون گی نیست.... تو.... تو بهش تجاوز کردی.... اگه.... اگه بلایی سرش بیاد... کیم زی تائو زنده به گورت میکنم

و دوباره پسر رو کوبید به دیوار و یقشو و ول کرد

- پس به خاطر همین دیشب انقدر گیر داده بودی کراشت کیه و این چرت و پرتا.... اره... کراشم توی اون جمع بود ولی لی نبود.... برادرت بود.... احمق...

میخواست ادامه بده که با شنیدن صدای یورا از اون طرف راهرو خفه شد

- دهنتو میبندی و هیچ زری نمیزنی

اشکاش رو پاک کرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه

اونا بهشون رسیدن

یورا به پهنای صورت اشک میریخت ، وقتی پسر کوچیکترش با قیافه ای که با دیوار مو نمیزد اومد پیشش و با لکنت اسم برادرش رو صدا زد و گفت خودکشی کرد، سه بار قبض روح شد

I DON'T WANNA LOSEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن