✱*.:。✧*.。𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟕 : 𝑵𝒆𝒘 𝒍𝒐𝒗𝒆✰*.:。✧*.。✱

36 12 4
                                    

× سهوا یاااااا

دختر کلافه به سمت مزاحم های عزیزش برگشت و منتظر بهشون خیره شد، لی و هان با کتاب هاشون توی دستشون و به دختر مو بلند مقابلشون خیره بودن، لبخند احمقانه ای به لب داشتن و توی نگاهشون نوشته بود «باید مشق ما رو هم بنویسی»

دختر که در مورد کریس انقدر کنجکاو بود که به اون دوتا اهمیت نده از طرفی میدونست که اگه این کار و واسشون انجام نده اون دوتا سمج ولش نمیکنن پس سری تکون داد و نفس عمیقی کشید

- بزاریدشون روی میز کنار کیفم

دو قلو ها اول با تعجب به دختر ، بعد به هم دیگه نگاه کردن

اخرالزمان داره فرا میرسه؟
اون دختر مریضه؟
چه اتفاقی افتاده؟

اخه امکان نداره هیچ وقت سهوا بدون گرفتم باج ازشون کارشونو راه بندازه.

شونه ای بالا انداختن و دستپاچه قبل از اینکه نظر دختر عوض بشه کتاب هاشونو روی میز گذاشتن و به حال رفتن

دختر روش و از اونا گرفت و به پسر مو طلایی داد

پسر دنبال بهونه میگشت تا از زیر گفتن این موضوع در بره، نگاهش رو توی فضای راهرو چرخوند از اونجایی که رو به روی راه پله ایستاده بودن دید کاملی به حال داشت، نگاهش رو توی حال  چرخوند تا به تلویزیون رسوند، پیداش کرد اره همینه و بعد چشاشو گرد کرد و بلند داد زد

+ عههه گل زدن کههههه

و بدون بدون توجه به دختر با سرعت به سمت حال رفت و روی مبل کنار هان پرید که باعث شد هان متعجب نگاهش کنه.

دختر نفس عمیقی کشید تا خدایی نکرده کنترلش رو از دست نده و اون پسر رو خفه نکنه

" اشکال نداره بالاخره که میفهمم "

با خودش زمزمه کرد و روی صندلی چهارم میز نهارخوری جا گرفت و کتاب ریاضی لی رو باز کرد.

...

با برخورد چیزی به میز سرش رو از روی صحفه کتاب بالا اورد و به پسری که اون سر میز نشسته بود و داشت سرش رو به میز میکوبید با متعجب نگاه کرد، پسر کوبیدن سرش به میز و تموم کرد و همون طور که سرش روی میز بود خمار به دختری که بینشون دو تا صندلی فاصله بود خیره شد، دختر به سختی سعی کرد نگاهش رو کنترل کنه و حواسش رو به کتاب بده

کمی سرش رو تکون داد تا بتونه افکارش رو کنترل کنه و روی سوالا تمرکز کنه و خب تمام تلاشش با یه جمله دود شد

+ چرا ادما باید انقدر احمق و کوته فکر باشن؟

دوباره به پسر خیره شد، انقدر سر و صدای پسرا زیاد بود که احساس کرد درست حرفش رو نشنیده

- چی؟

برای اینکه بهتر بتونه صداش رو بشنوه از روی صندلی خودش بلند شد و روی صندلی کنار پسر جا گرفت، اروم دستش رو روی کمر پسر گذاشت و مردد گفت

I DON'T WANNA LOSEOù les histoires vivent. Découvrez maintenant