دختر با تعجب به پسری که داشت خارج میشد نگاه کرد
" این یکی دیگه چه مرگشه؟ "
به خونی که روی دستاش خشک شده بود نگاه کرد ، دستش رو شست، شیشه ها که کناری ریخته بود رو توی سطل ریخت، خون هایی که روی کاشی ریخته بود رو تمیز کرد، از اشپزخونه خارج شد.
همه توی نشیمن دور هم نشسته بودن، به سمت دوقلو ها رفت و بینشون خودشو به زور جا کرد
مشغول ور رفتن با گوشیش شد
+ کای چند شنبه میریم ججو؟
سرش و بالا اورد و به بابا چان که پرسیده بود نگاه کرد
× به احتمال زیاد سه شنبه( رو به سهوا ) تو چیکار میکنی، برات بلیط جدا بگیرم؟
- نه منم با شما میام
÷ اینطوری ممکنه خبرنگارا ببیننت
نفس عمیقی کشید و سرش رو با بیخیالی تکون داد
- دیگه مهم نیس
× حله
....
به خودش توی اینه نگاه کرد، کت دامن لی و یه بلوز مشکی و اون کلاه روی لباسش ست بود، به تنش نشسته بود
وقتی مطمئن شد همه چی خوبه از اتاق خارج شد، همزمان برادرش هم در اتاقش رو باز کرد و خارج شد، سهون ساک دختر رو گرفت و برد پایین
صندلیش رو پیدا کرد و نشست و خداشو شکر کرد که کنار برادرشه، به دلیل ترسش از بلند شدن و فرود اومدن هواپیما الان به راحتی میتوانست از بازوی داداشش اویزون بشه
سهون به خواهرش خیره شد، دختر این قیافه رو خوب میشناخت، روش رو از پسر گرفت و به جلوش زل زد
- از جلو چشام خفه شو
لبای پسر کش اومدن
+ قربون ادم چیز فهم
دختر سری تکون داد
- فقط گمشو
سهون جاش رو با لی عوض کرد
اونطرف پسری بود که داشت حرص میخورد
- کریس
برادرش همونطور که سرش توی گوشی بود گفت
+ها
- جاتو با لی عوض کن
پسر بزرگتر به برادرش نگاه کرد
+ چرا؟
- چون من میگم
دوباره بی تفاوت مشغول ور رفتن با گوشیش شد
+ پس خفه شو
پسر نفس کلافه ای کشید
- تا سه هفته ظرفا با من
هیچکس باورش نمیشد توی خونه، دو کیونگسو، مدیر عامل کیم و اقای کیم کریس رو مجبور به ظرف شستن میکنه ولی خب چه می توان کرد حقیقت تلخه
پسر مو مشکی بدون حرف از جاش بلند شد و به سمت اونا رفت
وقتی متوجه پسر شدن جفتشون نگاه منتظرشون رو به کریس دوختن
+ جاتو با من عوض کن
پسر کوچیکتر برگشت و به دختر نگاه کرد ، دختر با نگاه التماس بارش بهش نگاه میکرد
" اگه جامو با کریس عوض کنم سهوا خر ذوق میشه ولی تائو اذیتم میکنه.... "
"بیخیال مگه چقدر راهه تحملش میکنم "
از جاش بلند شد و کنار تائو نشست
....
خیلی دلش میخواست کنار کریس بشینه ولی حفظ ابروش مهم تر بود، ولی اون پسر منظورش رو نفهمید و بلند شد رفت
چون قبلا فقط خودش و سهون یا خودش و یکی از دوقلو ها با هم بودن، هیچکس دیگه از ترسش خبر نداشت
حالا باید چیکار میکرد؟
از استرس شروع کرد به تکون دادن پاهاش و چشاشو بست
دلش میخواست گریه کنه
سهون که دید لی و کریس جاشون رو عوض کردن، اروم روی شونه پسر زد
× کریس
پسر کمی به عقب مایل شد
+ بله
× سهوا از هواپیما میترسه، میشه دستشو بگیری و بهش دلگرمی بدی؟
+ اره اوکی، خیالت راحت
به سمت دختر برگشت و بهش نگاه کرد
+ هی سه
دختر اروم چشاشو باز کرد و به پسر نگاه کرد
اروم دست دختر رو بین دستاش گرفت
+ نترس من اینجام، هیچ اتفاق بدی نمیوفته، باشه؟
اروم سرش رو تکون داد
هواپیما از زمین بلند شد
دلش نمیخواست دست پسر رو ول کنه، کریس هم چیزی نگفت پس بیخیال شد.
....
هواپیما پرواز کرد، سعی کرد خودشو با منظره بیرون سرگرم کنه و به تائو توجه نکنه
که دستی رو روی رونش احساس کرد، گوشه لبش رو اروم گاز گرفت و چشاشو بست
پسر بزرگتر دستش رو بالاتر برد و به سمت دیکش رفت
محکم دست پسر بزرگتر رو گرفت و با عصبانیت گفت
- قسم میخورم بخوایی اذیتم کنی همین جا داد میزنم
پسر موطلایی نیش خندی زد
+ اینطوری منم میگم داری دروغ میگی و همه اینا یه شوخیه و از اونجایی که شوخیات رو همه میشناسن به نظر خودت حرف کیو باور میکنن؟
بغض کرد، تا حالا انقدر ناتوان نشده بود
سعی کرد بغضش رو قورت بده و با عجز نالید
-اذیتم نکن
ولی کیه که به حرفش گوش بده
ولی هم اون و هم دختر اگه میدونستن چه اتفاقی قراره براشون توی این سفر بیوفته هرگز نمیومدن...
ESTÁS LEYENDO
I DON'T WANNA LOSE
Fanficهمه فیک هایی که خوندم در مورد خود چانبک بود پس با خودم فکر کردم باحال میشه اگه این یکی در مورد بچه هاشون باشه وضعیت : فصل اول کامل شده 🍷 منتظر فصل دوم باشید. بهش سر بزن :)