این فصل تا قسمت ۲۰ دو نویسنده داشت و از قسمت ۲۰ به بعد با قلم یک نویسنده "دارک" ادامه پیدا میکنه.
~~~~
تنها صدای موسیقی بیکلام بود که سکوت سالن بزرگ رو میشکست، انگشتای ظریف دختر نوازنده به آرومی روی کلاویهها حرکت میکردن و حضار در سکوت و لبخند به مرد خیرهکنندهای که توی کت و شلوارش جذابتر از همیشه به نظر میرسید چشم دوخته بودن اما نگاه مرد به حرکت انگشتای دختر بود... هر بار که کلاویهای بالاوپایین میشد و صدایی گوشاش رو پر میکرد، زخمی شدن قلب و روحش رو به وضوح حس میکرد... این موسیقی قطعا موسیقی مرگ بود...
نگاهش رو به انتهای سالن دوخته بود اما چشماش التماسش میکردن که نگاهی به حضار بندازه، تک تک سلولهای بدنش فریاد میزدن که باید فرار کنه اما مگه راه دیگهای هم وجود داشت؟
چه فایدهای داشت اگه برمیگشت؟
وقتی چیزی میشکنه دیگه نه تنها مثل روز اولش نمیشه بلکه حتی نمیتونه ماهیت خودش رو حفظ کنه... فرقی نمیکنه اون یک لیوان بیاهمیت باشه یا قلبی که با عشق میتپید...
بکهیون شکسته بود، چانیول خوب میدونست که بکهیون چطور شکسته...
امشب خودش هم شکسته بود... طوری خودشون رو شکسته بود که میدونست حتی اگه باز هم کنار هم برگردن دیگه هیچوقت نمیتونن مثل قبل باشن... دیگه دستای بکهیون دور کمرش حلقه نمیشدن و تن آروم صداش همراه با نگاه دلتنگش "دلم برات تنگ شده بود ددی" رو زمزمه نمیکرد... دیگه حتی سر طعم قهوه باهاش بحث نمیکرد و بدن کوچولوش هم دیگه به لمسهاش واکنش نشون نمیداد...
این پایان بود... پایانی برای بکهیون... چانیول و عشقی که حتی به زبون آورده نشد...
نفهمید چقدر گذشته ولی وقتی نگاهش بالا اومد نارایی رو دید که با لبخند و نگاه براقش بهش خیره شده بود و چانیول مطمئن بود که زیباتر از همیشه شده ولی چرا داشت با بکهیون مقایسهش میکرد؟ بکهیونی که میکاپ مشکی چشماش رو خواستنیتر از همیشه کرده بود و کت و شلوار سفید رنگش بدن کوچولوش رو جذابتر...
دست نارا که دور بازوش حلقه شد نفسش رو گرفت، ذهنش بهش دستور میداد حرکت کنه و قلبش نمیخواست باور کنه که اونجا ایستاده و داره بزرگترین اشتباه زندگیش رو مرتکب میشه... اشتباهی که همه چیز رو میسوزوند و خاکستر میکرد... حتی اگه اون قلب یه کوچولوی زندانی بود یا دختری که کنارش ایستاده بود و با عشق نگاهش میکرد...
موسیقی ادامه داشت و چانیول احساس میکرد این موسیقی داره با روانش بازی میکنه، توی گوشاش میپیچید و توی مغزش اکو میشد، حالش رو بد میکرد و تلخی انتهای زبونش توی وجودش پخش میشد، این چه جهنمی بود؟ هیچ شعلهای وجود نداشت ولی عمیقا درحال سوختن بود...
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...