لباش رو روی گردن چانیول کشید و دستش رو سمت زیپش برد و طولی نکشید تا دست بزرگ چانیول روی دستش بشینه.
- تمومش کن.
با اخم هشدار داد، همین لمسای کوچیک نفسش رو گرفته بودن، نمیخواست بیشتر پیش برن چون لعنت بهش اون تموم مدت تلاش کرده بود تا رابطهی پدر و پسریشون رو حفظ کنه و حالا نمیتونست خودش اجازه بده همش بیمعنی بشه!
+ حسش میکنی؟ اینکه نخوای لمست کنن اما نتونی مقاومت کنی چه حسی داره؟
بکهیون با پوزخند پرسید و دستش رو از زیر دست چانیول بیرون کشید و روی سینهش گذاشت، صورتش رو نزدیک صورت چانیول برد و فاصلهی لباشون رو اونقدر کم کرد که نفسای گرمش به لبای چانیول برخورد میکردن.
+ توی چشمات میبینم که داری برای بوسیدنم به جنون میرسی!
با لحن نرم و خندهی شیرینی زمزمه کرد و زبونش رو روی لب پایینش کشید.
+ میتونی لبامو ببوسی و به جهنمم بیای یا تا ابد دوباره چشیدنشون برات یه حسرت میشه!
چانیول نمیدونست چه کاری درسته، بیبی شهوتانگیزش روی پاهاش نشسته بود و حرکات باسنش روی عضوش همچنان ادامه داشت، لحن اغواگرش و لبای هوسانگیزش داشتن مغزش رو خاموش میکردن و چانیول گیجتر از همیشه بهش چشم دوخته بود، نمیخواست قوانین رو زیر پا بذاره اما مثل همیشه بکهیون بلد بود چطور گاردش رو پایین بیاره!
نفس عمیقی کشید و کمی صورتش رو نزدیک برد اما قبل از اینکه بتونه لبای بکهیون رو لمس کنه گوشی بکهیون زنگ خورد و چند ثانیهی بعد بود که عکس مینیانگ رو روی صفحهی گوشی بکهیون دید.
+ اوه... چه بد... دوستدخترم درست موقع بوسهی منو پدرم زنگ زده و احتمالا قراره بهم بگه چقدر دلش برام تنگ شده!
با پوزخند گفت و با لبای آویزون و با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد:
+ متأسفم پدر عزیزم... باید به دیدن دوستدخترم برم!
میخواست از روی پاهای چانیول بلند بشه که دستش کشیده شد و دوباره سر جای قبلیش قرار گرفت.
- تمومش کن بکهیون، مینیانگ رو وارد بازیات نکن... این اجازه رو بهت نمیدم.
چانیول با اخم هشدار داد و بکهیون خندهای کرد و نگاه جدیش رو به چشمای براق چانیول دوخت.
+ مینیانگ خیلی وقته توی بازی منه، قلب کوچیکش توی دستامه و کافیه کار احمقانهای بکنی تا طوری دورش بندازم که خواهرزادهی عزیزت برای همیشه نابود بشه!
با زنگ خوردن دوبارهی گوشیش پوزخندی زد و گوشی رو سمت چانیول گرفت.
+ میبینی؟ حسابی دلتنگمه و منم قراره به روش خودم دلتنگیشو برطرف کنم، فکر کنم یادت باشه چطور انجامش میدادم!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...