با بازشدن در اول چهرهی شوکهی ووبین و بعد نگاه ترسیدهی نارا بود که پوزخندش رو پررنگتر میکرد، نگاهش رو به مادربزرگش داد و با دیدن حالت متعجب چهرهش با نگاهی که به سرعت نگران شده بود دستش رو روی شونهش گذاشت و آروم کنار گوشش زمزمه کرد "مادربزرگ" و انگار پیرزن رو از شوک خارج کرده باشه، خانم پارک تکونی به خودش داد و وارد اتاق شد و به دنبالش ووبین، نارا و بکهیون داخل شدن.
- اینجا چه خبره؟
لحن عصبی، شوکه و نگرانش برای بکهیون تازگی داشت، مادربزرگش هیچوقت تا این حد پر از احساسات مختلف نشده بود حتی وقتی برای اولین بار بکهیون رو دیده بود!
+ بذارین براتون توضیح بدم خانم.
لحن بیاهمیت ووبین باعث شد خانم پارک به سرعت دستش رو به نشونهی سکوت بالا بیاره و فریاد بکشه:
- ساکت شو لطفا!
_ م...مادر... من... من...
با بلندشدن صدای نارا بکهیون نگاه عصبانیش رو بهش داد و طولی نکشید تا صدای سیلیای که خانم پارک به نارا زد پوزخند رو به لباش بیاره و قلب زخمیش رو به تپش بندازه.
"این فقط بخش کوچیکی از انتقام منه و نارا... باید خودتو ببینی که چطور رقتانگیز به نظر میرسی!"
- این مسئله غیرقابلبخششه!
خانم پارک فریاد زد و قبل از اینکه نارا بتونه چیزی بگه به دستش چنگ زد.
- تو با من میای نارا.
نارایی که بیصدا اشک میریخت رو دنبال خودش کشید و از اتاق خارج شد، بکهیون قبل از خروج از اتاق نگاهی به ووبین انداخت و انگشت شستش رو بالا آورد و چشمکی زد!
+ ممنون ووبین.
"یک روز پسر زندانی به خونهای برده شد که از پنجرهش میشد کل شهر رو دید، کمکم عاشق اون خونه و مردی شد که گاهی بیاجازه و گستاخانه لمسش میکرد اما اهمیتی نداشت چون دیگه قلبش فقط برای اون مرد میتپید، اما بیرحمانه دور انداخته شد، اون مرد ترکش کرد و احساساتش از بین رفتن و تنها چیزی که براش باقی موند عشقی بود که به سم نفرت آغشته شده بود... پسربچهی زندانی قرار بود فقط یک نقش فرعی رو بازی کنه اما انقدر باهوش بود که همه رو به بند بکشه و حالا من اینجام... پسر زندانیای که نفرتش همه رو نابود میکنه حتی مردی که عاشقش بودم!"
......
روی کاناپهی تک نفره و روبهروی مادربزرگش، نارا و مادر مینیانگ نشسته بود و سعی میکرد تا پوزخندش رو مخفی کنه و حالت نگاهش رو نگران نگه داره، قطعا هیچکس فکرش رو هم نمیکرد بکهیون معصوم و دوستداشتنیشون این کار رو کرده باشه!
با بلندشدن صدای در و بعد پیچیدن صدای قدمایی سالن بزرگ در سکوت فرو رفت و طولی نکشید تا چانیول روبهروش قرار بگیره و همونطور که کت و کیفش رو روی میز میذاشت نگاه خسته و عصبیش رو بهش بده، برای چند ثانیه حالت نگاهش عوض شد، دلتنگی، خفگی و عشق رو میشد از نگاهش خوند اما بکهیون قرار نبود باورشون کنه... مثل تمام دروغاش!
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...