ضربان قلبش رو توی گلوش احساس میکرد و با قدمهای آروم از دانشکده خارج میشد.
لرزش دستاش وقتی آخرین برگه رو امضا میکرد نشون میداد هنوز از تصمیمش مطمئن نیست با اینحال همونطور که کریس گفته بود بیاهمیت به ترسهاش اون برگهها رو امضا کرده بود.
- تبریک میگم آقای بیست ساله.
بلافاصله بعد از خروجش از ساختمون با شنیدن صدای کریس و لحن خوشحالش لبخند بیجونی زد، دادستان وو با لبخندی بزرگ و نگاهی خوشحال بهش خیره شده بود.
+ کجای دنیا برای انصراف از دانشگاه تبریک میگن؟
کریس شونهای بالا انداخت و همونطور که به دانشکده اشاره میکرد جواب داد:
- از دانشگاه انصراف ندادی... فقط از جایی که بهش تعلق نداری بیرون اومدی.
لبخند تلخی به جملهی کریس زد و درحالیکه لبش رو به دندون میگرفت تا جلوی بغضش رو بگیره به در ورودی دانشکده خیره شد.
+ برای رسیدن به اینجا تمام نوجوونیم تلاش کردم... همراه بکهیون و سهون شب و روز درس میخوندم... حالا روزی که باهم برای اولین بار به این دانشگاه اومدیم چقدر دور به نظر میرسه.
نفس عمیقی کشید و این بار لحنش به وضوح بغضش رو نشون میداد.
+ اینجا برای من پر از خاطراته... روزهایی که کنار بکهیون مینشستم و قبل از همه به سوالات استاد جواب میدادیم... تک تک لحظاتی که باهاش به کتابخونه میرفتم و از خستگی خوابم میبرد... میدونی کریس؟ یه روز از این در بیرون اومدم و اوه سهون با یه دستهگل بزرگ دقیقا همینجا ایستاده بود... همه هیجانزده بودن و قلبم اونقدر تند و محکم میزد که میترسیدم بقیه صداشو بشنون... اما چیزی که گرفتم؟ یه اعتراف دروغی و آغوشی سرد که مال من نبود.
- لوهان...
با شنیدن اسمش نگاهش رو از روبهروش گرفت و سرش رو بلند کرد تا به کریس که حالا کنارش ایستاده و دستش رو روی شونهش گذاشته بود نگاه کنه.
نفس لرزونی کشید و این بار گرم شدن چشماش رو احساس کرد.
+ آرزوهای مشترکمون... دوستیمون که قرار بود تا ابد ادامه پیدا کنه... دانشگاه سئول که قرار بود مال ما بشه و صدای خندههامون... تمامشون محو شدن و حالا من اینجا ایستادم... تنها و غمگین آخرین کسیام که گذشتمون رو پشت سر میذاره... زندگی خیلی عجیبه کریس... منم دارم میرم و جایی که قرار بود شروع خوشبختی ما باشه تبدیل به نقطهی پایانمون شد.
- کی میدونه؟
کریس به آرومی زمزمه کرد و با لبخند محوی فشار دستش روی شونهی لوهان رو بیشتر کرد.
- درسته لوهان... زندگی خیلی عجیبه و کی میدونه امروز یه پایانه یا شروع جنگی که سرنوشت برات آماده کرده؟ تنها کاری که میتونی بکنی اینه که محکم قدم برداری تا به آقای بیست سالهای برسی که بزرگ شده... تا شاید یه روز دوباره کنار بکهیون و سهون لبخند بزنی و این بار به اونا بگی... روزهای تاریک جوونیم حالا چقدر دور به نظر میرسن.
BẠN ĐANG ĐỌC
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...