لباش روی پوست گردن مینیانگ نشستن و با کمی فشار مجبورش کرد روی کاناپه دراز بکشه و کاملا روش قرار گرفت، لباش به آرومی روی پوستش حرکت میکردن و قفسهی سینهی مینیانگ که به تندی بالا و پایین میشد باعث پوزخندش میشد، نمیخواست حرفی بزنه فقط قرار بود انقدر پیش بره که مینیانگ هیچوقت نتونه امشب رو فراموش کنه... درست مثل خودش که قرار نبود هیچوقت شب کریسمس رو فراموش کنه!
دستش زیر لباس مینیانگ خزید و شکم صافش رو لمس کرد و طولی نکشید تا نفسای عمیق مینیانگ صدادار بشن!
لباش رو از گردنش جدا کرد و این بار لباش روی استخوان ترقوهش نشستن و دستش زیر لباس مینیانگ بالاتر اومد، سعی میکرد لذت ببره و برخلاف تلاشش افکار سیاهی شروع به پررنگشدن توی ذهنش کردن، خاطرات گذشته حتی روی پوست بینقص مینیانگ هم دیده میشدن، لباش میسوختن و دستش که زیر لباس مینیانگ بود شروع به لرزیدن کرد، به سختی جلوی مشتشدن دستش رو گرفت و سعی کرد با بستن چشماش خودش رو کنترل کنه، تنفر مجبورش میکرد جلوتر بره، ترس ازش میخواست عقب بکشه و درنهایت صداهای توی سرش که گوشاش رو پر کرده بودن باعث شدن ناگهانی عقب بکشه و از روی مینیانگ بلند بشه.
+ ب...بک...
نالهی متعجب مینیانگ نتونست باعث ساکت شدن صداهای توی سرش بشه، صداهایی که با بیرحمی بلندتر میشدن و بکهیون فقط تونست نگاه سردرگمش رو بهش بده.
مینیانگ با بغض زمزمه کرد:
+ من... خوب نبودم؟ نمیخوای منو ببوسی و باهام عشقبازی کنی؟
چرا این دختر انقدر شبیه به خودش رفتار میکرد؟
ترساش، خوشحالیاش و مردمکای لرزونش شبیه بیبیِ ددی پارک بودن و لعنت... بکهیون قرار بود مثل ددیش مینیانگ رو نابود کنه؟
دستش رو بلند کرد و سمت صورت مینیانگ برد، با پشت دست گونهش رو نوازش کرد و همونطور که نگاه خالیش چشمای غمگین مینیانگ رو هدف گرفته بودن، جواب داد:
- شاید یه روز برسه که دیگه دوست نداشته باشی ببوسمت اما قول میدم انقدر میبوسمت و باهات عشقبازی میکنم که نتونی طعم منو فراموش کنی.
دستش رو کشید، لبخند بیجونی زد و ادامه داد:
- میرم دوش بگیرم، برای خواب آماده شو.
منتظر واکنشی نموند و همونطور که سمت اتاقش میرفت لحن شیفتهی چانیول توی گوشاش اکو شد.
" شاید یه روز برسه که دوست نداشته باشم حتی نفس بکشم اما مطمئن باش روزی نمیرسه که نخوام ببوسمت و باهات عشقبازی کنم"
تیشرتش رو درآورد و بدون اینکه اهمیتی به خیس شدن شلوارش بده زیر دوش آب ایستاد و اجازه داد قطرات سرد آب روی پوست داغش بشینن، چرا آب نمیتونست خاطراتش رو بشوره و ببره؟
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...