با ورود به رختکن کارمندها کمی مکث کرد و نگاهش رو توی فضای کوچیک و کم نور اطرافش چرخوند، چند ماه قبل حتی تصورش رو نمیکرد روزی از دیدن رختکن سرد و کوچیک یه رستوران خوشحال بشه.
- تبریک میگم بکهیون... حالا دیگه برای ظرف شستن هم خوشحال میشی.
با پوزخند زمزمه کرد و سمت کمدش رفت، نفس عمیقی کشید و با لمس دوبارهی پالتوی بلندش بغض کرد.
جملات ههجین از ذهنش خارج نمیشدن و بکهیون با يادآوری لبخندهای سهون که تضاد زیادی با دستای زخمیش داشتن لبش رو به دندون گرفت.
توی تمام لحظاتی که سهون سعی داشت بکهیون رو به خودش بیاره و ازش محافظت کنه، تنها چیزی که ازش دریافت کرده بود زخمهایی روی روح و جسمش بودن.
زخمهایی که حالا بکهیون میدونست به سادگیِ رد ناخنهاش محو و فراموش نمیشن.
نمیفهمید چطور ممکن بود بعد از اینکه بهخاطر بکهیون تبدیل به یک قاتل شده بود، ازش متنفر نشده باشه؟
اوه سهون، چطور میتونست اینطور خالصانه و بدون اینکه چیزی در مقابلش بخواد، عاشقش باشه؟
به هرجای زندگیش که نگاه میکرد، سهون همیشه حضور داشت.
همیشه کنارش ایستاده بود و با وجود همه چیز، از دوستداشتنش دست نمیکشید.
حالا که به زندگیش نگاه میکرد، بکهیون هم درست مثل پارک چانیول بیرحم بود و هر روز به قلب عاشق سهون درد میداد.
پالتوی بلندش رو توی کمد گذاشت و درش رو بست، درحالیکه بندهای پیشبند رو دور کمرش میبست سرش رو پایین انداخته و همچنان توی افکارش غرق بود.
باید برای بهترشدن حال سهون چیکار میکرد؟
میتونست از جسم ضعیف و روح زخمیش انتظار داشته باشه دردهای سهون هم به دوش بکشن؟
با برخورد جسم لاغر میا به سینهش، از افکارش بیرون کشیده شد و ناخودآگاه لبخند خستهای زد.
دختر نوجوون دستاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرده بود و از فشار دستاش میشد فهمید چقدر خوشحال و دلتنگه.
با اینکه میدونست میا حرفش رو نمیشنوه، به آرومی دستش رو روی موهای لخت و مشکیش کشید و زمزمه کرد:
- سلام کوچولوی دلتنگ.
میا به آرومی ازش فاصله گرفت و بکهیون حاضر بود قسم بخوره چشمای همیشه غمگینش برق میزنن.
با دیدن لبخند محو بکهیون، لبخند بزرگی زد و هیجانزده دفترچهی کوچیکش رو از جیبش بیرون کشید.
بکهیون با همون لبخند منتظر شد تا میا جملهی مورد نظرش رو بنویسه و خیلی طول نکشید دفترچه سمتش گرفته بشه.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...