•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2

318 79 2
                                    

- مامان... دلم برات تنگ شده بود.

فضای ساکت و خلوت قبرستون توی این ساعت از صبح با وجود هوای سرد پاییز و نم بارون، خاکستری بود و پسر تنهایی که پالتوی مشکی و بلندی به تن داشت و بی‌اهمیت به قطراتی که خیسش میکردن به آرومی اشک میریخت منظره‌ی دلگیری ساخته بود.

قطرات اشک صورت یخ‌زده‌ش رو گرم میکردن و بکهیون با دیدن بخار خارج‌شده از دهنش نالید:

- سرده... اینجا خیلی سرده مامان.

پاهای سستش رو تکون داد و کنار سنگ رفت، به آرومی نشست و برای چند دقیقه‌ی طولانی به کلمات روی سنگ چشم دوخت و طولی نکشید تا جسم سردش رو رها کنه و کنار مادرش دراز بکشه و درحالی‌که با دستش سنگ رو لمس میکرد گفت:

- خیلی دیر کردم... فراموشت کردم... تو رو پاک کردم اما... تو ازم ناامید نشدی میدونم... منتظرم بودی مامان... دو سال توی همچین جای سردی تنهایی منتظرم موندی.

نفس عمیقی کشید و توی خودش جمع شد، چه اهمیتی داشت اگه لباساش خاکی بشن یا زیر بارون بلرزه، بکهیون دلش برای آغوش مادرش تنگ شده بود.

- یادته چی بهت گفته بودم؟ خونه‌ش خیلی بزرگ بود... خیلی آروم بود... میتونستم هرچقدر دلم میخواست بهت فکر کنم... بهم میگفت تو آدم بدی هستی اما بهم جای خواب و خوراکیای خوش‌مزه میداد... مامان اون خیلی قوی بود... حتی آدم بدا هم ازش میترسیدن... دستاش خیلی بزرگ و گرم بودن... اگه پشتش قایم میشدم انگار نامرئی شدم و هیچ‌کس نمیتونست اذیتم کنه... اما همش این نبود... با گذشت زمان بیشتر شناختمش... اون بوی آرامش میداد... آغوشش خیلی بزرگ و امن بود... کم میخندید اما لبخنداش باعث میشدن قلبم تند بزنه... با نگاه‌های خیره‌ش باعث میشد فکر کنم زیباترین پسر این دنیام... با بوسه‌های گرمش باعث میشد لبخند بزنم... برای من هرکاری میکرد اما... من چقدر احمقانه کور شده بودم... اون منو از کابوسام نجات میداد و من نمیدیدم که خودش کابوس زندگیمه... اون منو توی بغلش از آدم بدا مخفی میکرد و من نمیدونستم که خودش از تمامشون ترسناک‌تره.

به خنده افتاد و کم‌کم سرما باعث شد فکش شروع به لرزیدن کنه:

- شایدم برای همین حتی آدم بدا هم ازش میترسیدن مامان... چون اون از همشون ترسناک‌تر بود... معصومیتمو ازم گرفت... روحمو ازم گرفت... اسممو ازم گرفت... حتی تو رو ازم گرفت اما چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم مامان؟ اون همه چیزمو ازم گرفت اما من خودم کسی بودم که قلبمو بهش دادم... قلبمو دادم مامان... حالا باید چی‌کار کنم؟ حالا که ازم یه جسم خالی باقی گذاشته و رفته چی‌کار کنم؟

کم‌کم بارون شدت میگرفت و صدای گرفته‌ی بکهیون با صدای قطراتی که به سنگ‌ها میخوردن همراه شده بود و بی‌پروا گریه میکرد، همراه آسمون اشک میریخت و از سرما میلرزید.

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Where stories live. Discover now