ساعت مچیش عدد یک رو نشون میداد که از بار خارج شد، تموم بدنش از کار زیاد درد میکرد اما این دربرابر درد قلبش به چشمش نمیومد، روحش مریض و آلوده شده بود، نداشتن بکهیون، سهون و وجود طلبکارا هرروز و هرساعت حالش رو بدتر میکردن اما زندگی همین بود نه؟ خوشیهای کوتاه و دردهای طولانی و عمیق...
هنوز چند متر از بار دور نشده بود که با حس قدمایی درست پشت سرش، ایستاد و صورتش رو برگردوند و طولی نکشید تا با خوردن ضربهای توی شکمش خم بشه و بلافاصله دستی جلوی دهنش قرار بگیره و لوهان با وجود درد شکمش شروع به دستوپازدن بکنه.
سعی میکرد فریاد بزنه اما صداش توی دستای بزرگ مردی که چهرهش رو نمیدید خفه میشد و نفس کشیدن رو براش سختتر میکرد، دست و پا میزد و سعی میکرد با تکون دادن خودش از دستایی که اسیرش کرده بودن فرار کنه اما فایدهای نداشت و درنهایت داخل ون آشنایی که این چند روز توجهی بهش نکرده بود، پرت شد.
خودش رو بالا کشید و قبل از اینکه بتونه فریاد بزنه دستی به چونهش چنگ زد و صورتش رو برگردوند.
- رئیسم خوشش نمیاد زخمی روی صورتت باشه و باور کن اگه دهنت کوچیکتو باز کنی اهمیتی بهش نمیدم و فکتو خرد میکنم.
با ضرب فک لوهان رو رها کرد و همونطور که با دست به راننده اشاره میکرد، ادامه داد:
- گفته بودم حتی یک روزم نباید از تاریخ مقرر بگذره و حالا بیست ساعت گذشته و دیگه هیچ چیز نمیتونه نجاتت بده... تو مال رئیس میشی و منم بخشیده میشم.
......
موهاش هنوز خیس بود که روی تختش نشست، سیگاری برداشت و روشن کرد، گوشیش رو برداشت تا چک کنه و بلافاصله با پیام رانندهش مواجه شد.
"قربان... لوهان رو به زور بردن"
با دیدن پیام اخم کرد، دود داخل دهنش رو بیرون فرستاد و به سرعت با رانندهش تماس گرفت.
+ قربان.
با پیچیدن صدای راننده به سرعت پرسید:
- لوهانو کجا بردن؟
+ قربان... فکر میکنم اگه دخالت نکنیم بهتر باشه!
با جواب مرد صداش رو بالا برد:
- لعنت بهت... پرسیدم لوهانو کجا بردن!
+ عمارت اوه.
دو کلمه کافی بود تا گوشی از دستش سر بخوره و بغض به گلوش چنگ بزنه، نفرت وجودش رو به آتیش بکشه و سیگارش رو با تموم حرصش توی جا سیگاری خاموش کنه.
- پدر و مادرمو ازم گرفتی... شونزده سال از زندگیم توی اون زندان لعنتی گذشت و حالا نوبته لوهانه؟ میخوای لوهانم ازم بگیری؟
خندهی هیستریکی کرد و همونطور که دست لرزونش رو سمت گوشیش میبرد زمزمه کرد:
- من دیگه بیون بکهیون نیستم... اجازه نمیدم... من پارک بکهیونم و قراره روحت بهم فروخته شه.
ESTÁS LEYENDO
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfic❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...