صدای برخورد جامها و خندههای بلند آقای کیم باعث نمیشد نگاه خالیش رو از شومینه بگیره، مثل تمام روزهای گذشته روحش مایلها از جسمش فاصله داشت و توی هرچیزی تصویر چهره بکهیون رو میدید.
مثل همین حالا که تمام خانواده برای خبر بارداری نارا جمع شده بودن و چانیول خیره به شعلههای آتیش لبخندهای بکهیون رو توی ذهنش تداعی میکرد.
تمام دنیاش توی سکوتی عمیق فرو رفته بود و فقط مکالماتش با بکهیون بودن که توی ذهنش تکرار میشدن، مکالماتی که گاهی اشک و گاهی لبخند براش به همراه داشتن و تنها چیز مشترکی که با تمامشون توی قلبش میپیچید دردی نفسگیر بود.
نگاه خالیش رو به پیانو داد و با یادآوری بکهیونی که روزی کنار اون پیانو ایستاده بود و با صداش التماس میکرد تا دستاش رو بگیره باقی مونده جام شرابش رو سر کشید.
توی روزهایی که به تنهایی توی خونه تاریک بکهیون مینشست و خاطراتش رو مرور میکرد بارها به لحظاتی رسیده بود که کوچولوش بهش فرصت برگشتن داده بود، لحظاتی که بهش نشون داده بود عاشقشه و برای آغوشش منتظره، لحظاتی که بکهیون سقوط میکرد و چانیول هربار سردتر از قبل ازش دست میکشید.
اون خونه حالا بهشت و جهنمش بود، بهشتی که بوی بکهیون رو میداد و میتونست توی تک تک گوشههاش کوچولوی زندانیش رو ببینه و جهنمی که روحش رو خاکستر میکرد.
بهشت و جهنمی که تا ابد پارک چانیول رو زندانی میکرد.
"کی فکرشو میکرد بیون بکهیون از زندانِ وکیل پارک خودشو نجات بده و من کسی باشم که بعد از سالها آزاد کردنِ دیگران محکوم به این حبس میشم؟"
پوزخندی به فکرش زد و چشماش رو بست.
"زندانی اَبدی از خاطراتت کوچولوی من... زندانی از تمام جملههای عاشقانهای که باید میگفتم اما ازت دریغ کردم... زندانی از تمام اشکایی که ریختی و ندیدم... تمام دوستدارمهایی که با نگاهت فریاد زدی و از کنارشون عبور کردم... زندانی از پشیمونیهایی که حالا فایدهای ندارن... زندانی که حتی وکیل پارک نمیتونه ازش نجات پیدا کنه... زندانِ تو بیون بکهیون"
نفس عمیقی کشید و با بازکردن چشماش به چهره نگران نارا با لبخند دروغینش خیره شد، تمام این مدت ازش دوری کرده بود و حتی یادش نمیومد باهاش حرف زده باشه، دیگه حتی براش اهمیتی نداشت اگه همه چیز رو بفهمه.
شاید هم خودش باید تمامشو میگفت؟ میگفت که تمام این مدت عاشق بکهیون بوده و تک تک لحظاتش با نارا به تلخی زهر بودن، میگفت که ازدواجشون بزرگترین اشتباه زندگیش بوده و حالا داره تاوانش رو با مرگ هر روزش میده.
- چان؟ میز شام حاضره.
به لحن مضطربش پوزخند بیجونی زد و بلند شد، بیاهمیت به نارا از کنارش عبور کرد و خیلی طول نکشید با رسیدن به سالن غذاخوری پشت میز بشینه.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...