بعد از رفتن بکهیون و افرادش عمارت توی سکوت فرو رفته بود، سهون روی کاناپهی پدرش نشسته بود و با سکوت و نگاه بیحالش اجازه میداد پیرمرد جلوش با خودش کنار بیاد تا باز هم بتونه بهش لبخند بزنه و دلایل احمقانهای که فقط خودش رو راضی میکردن، تحویلش بده و طولی نکشید تا طبق انتظارش صورت پدرش بالا بیاد و بهش لبخند بزنه، سهون مطمئن بود اگه یک روز دیگه نخواد پدرش رو ببینه یا حتی اگه پدرش بمیره تنها چیزی که ازش به یاد میاره همین لبخندای مصنوعی و گاها گرمش بود که فقط حالش رو بهم میزدن!
تموم زندگیش رو با همین لبخندای نفرتانگیز ازش گرفته بود و هربار با لحن سردی که سعی میکرد دوستانه به نظر بیاد ازش میپرسید که چی میخواد و سهون هیچوقت بهش نگفت که چقدر دلش یک خانوادهی واقعی میخواد!
+ چرا بهم نگفتی اون دوستپسرته پسرم؟
باز هم لبخند مصنوعیش با لحن سردش همراه شده بود و سهون فقط میتونست پوزخند صداداری تحویلش بده.
- اسم لعنتی اون لوهانه و چه فرقی میکرد؟ قرار بود به جای تو تبدیل به هرزهی من بشه نه؟ شایدم گاهی ازش میخواستی به تو هم سرویس بده، اشتباه میکنم؟
صدای بلند و چشمای قرمزش به خوبی بهش میفهموندن که پسرش چقدر عصبیه و البته به خوبی پدرش رو میشناسه!
+ پسرم...
- انقدر این کلمهی لعنتیو تکرار نکن و نذار بیشتر از این از خودم متنفر بشم!
+ باشه... باشه... من اشتباه کردم... حالا برای جبرانش چی میخوای؟
لبخندی که پدرش به سختی سعی میکرد نگهش داره برای بازی با اعصابش کافی بود و چند ثانیهی بعد بود که صدای فریاد سهون سکوت عمارت رو بهم زد.
- دیگه چیکار میخوای بکنی؟ به لطفت تموم آدمای مهم زندگیمو از دست دادم... بهت تبریک میگم... توی تربیتم موفق بودی و ازم یه آشغال مثل خودت ساختی!
سهون از عصبانیت میلرزید و نگاه متعجب پدرش بهش میفهموند از دیدن این وجهی پسرش متعجب شده، تا به امروز فقط با بیحالی به حرفاش گوش میداد و مقابل لبخنداش عکسالعملی نداشت و در بدترین حالت به صدای بلند هرزههاش اعتراض میکرد، هیچوقت تا این حد پیش نیومده بود و اصلا هم بهخاطرش پشیمون نبود، زندگی عشقش بهخاطر پدرش نابود شده بود و بهخاطر اون بود که بکهیون قبولش نمیکرد!
_ قربان وانگ رو آوردن.
با صدای نگهبان نگاه هردو سمت وانگ که توسط دونفر کشیده میشد، برگشت و طولی نکشید تا صدای فریاد اوه بلند بشه.
+ بهخاطر تو امپراطوریم توی خطر افتاده وانگ.
سهون میدید که چطور به راحتی و مثل همیشه لبخند پدرش از بین رفت و جاش رو به فریاد داد، همونطور که به وانگ نزدیک میشد کلت سنگین و قدیمیش رو چک میکرد و وانگ بیصدا سرجاش ایستاده بود و میلرزید.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...