چهار روز از وقتي كه به ميا قول داده بود باهاش به خريد بره میگذشت و حالا بعد از تموم شدن شيفت كاري، کنار همدیگه روی پلههای سرد و یخزدهی رستوران نشسته بودن.
تجربهای که از کول کردن میا داشت بهش ثابت کرده بود بدن ضعیفش توانایی کول کردن یه دختر حتی به سبکی میا رو نداره پس تصمیم گرفت به جای اذیت کردن خودش فقط به سهون زنگ بزنه و ازش برای رفتن به مرکز خرید کمک بخواد.
ای کاش میشد همراه سهون به خرید برن و بکهیون باز هم برای بهترشدن حالش تلاش کنه.با بوق کوتاه ماشین نگاهش رو از گچ پای میا که با نقاشیهای بچگونهای پر شده بود گرفت، مشخص بود که خواهر کوچیکش به خوبی از فرصت استفاده کرده و با مداد شمعیهاش یک جای خالی هم روی گچ پای خواهرش نذاشته بود.
درحالیکه به میا کمک میکرد از روی پلهها پایین بیاد با لبخندی که از دیدن نقاشیهای زشتِ روی گچ، روی لبش نشسته بود زمزمه کرد:
+ امیدوارم استعداد بالهی خواهرت مثل نقاشی کشیدنش نباشه.
رانندهی سهون با دیدن اینکه به ماشین نزدیک شدن پیاده شد و با احترام در رو براشون باز کرد.
بکهیون سوارکردن میا رو به راننده سپرد و درحالیکه سمت دیگه ماشین مینشست تلفنش رو از جیبش بیرون کشید.
میا بلافاصله بعد از بسته شدن در ماشین دفترچهی کوچیکش رو توی دستش گرفت و با چشمای درخشان و کنجکاوش شروع به نوشتن کرد.
"پس دوست جذابت کجاست؟"
به سختی خندهاش رو کنترل کرد و بینی میا رو بین دو انگشتش گرفت، درحالیکه به جلو میکشیدش آروم و با مکث طوری که میا بتونه لبخونی کنه جواب داد:+ انقدر به دوست من فکر نکن خانم کوچولو.
دستبهسینهشدن میا و لبهاش که با حرص آویزون شده بودن نشون میدادن که خوب متوجه منظورش شده.
شماره سهون روی صفحه به نمایش در اومد و بکهیون با لبخند نگاه دوبارهای به دفترچهی توی دست میا انداخت.
کلمهی "دوست جذاب" توی صفحهی سفید دفترچه زیادی پررنگ به نظر میرسید، شاید به پررنگی حضور سهون تو زندگی خودش.
چند روزی بود که ازش خبر نداشت، میدونست که برای انجام کاری از شهر بیرون رفته با اینحال صبر بکهیون داشت به آخر میرسید.
با اینکه حضور محافظهایی که درست مثل سایهی خودش همه جا همراهش بودن وجود سهون رو یادآوری میکرد، چند روزی بود که نگرانی آزاردهندهای ذهنش رو به بازی گرفته بود.
تمام لحظاتی که سهون رو نمیدید دلهرهی عجیبی داشت و با وجود بحث چند روز پیششون مطمئن بود که سهون زیر قولش میزنه.
نمیدونست چطور باید نجاتش بده و از اینکه تنها شخص باقیموندهی زندگیش رو هم از دست بده میترسید.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...