•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21

285 62 0
                                    

صدای قدم‌های آرومش بین صدای بلند فریاد همسایه عصبیش شنیده نمیشد و بکهیون هنوز به این شلوغی عادت نکرده بود، این آپارتمان قدیمی و شلوغ پایین شهر حتی این ساعت از شب هم آروم نبود و بکهیون شانس بدش رو لعنت میکرد که مردی الکلی و همسر پرسروصداش همسایه‌های کناریش بودن.

صدای بحث و گاهی جیغ‌های زن همسایه توی راهروی نیمه تاریک میپیچید و بکهیون درحالی‌که سرش گیج میرف کلیدش رو توی قفل در میچرخوند.

- لعنتی... باز شو.

درحالی‌که با فشار بیشتری کلید رو میچرخوند با عصبانیت زمزمه کرد و خیلی طول نکشید تا در باز بشه، بلافاصله بعد از ورود به خونه و بستن در بدن خسته‌ و دردناکش رو رها کرد و روی زمین نشست، صدای دعوای زن و شوهر هنوز شنیده میشد و اینکه حتی یک کلمه از حرفاشون رو نمیفهمید تحمل صداشون رو سخت‌تر میکرد.

دستش رو بلند کرد و دنبال کلید برق گشت، با روشن شدن تنها چراغ خونه برای چند لحظه نگاهش رو توی خونه خالی و سردش چرخوند، نمیشد اسم فضای چند متری جلوش که به آشپزخونه کوچیکی منتهی میشد پذیرایی گذاشت!

به سختی بلند شد و کوله سنگینش رو جلوی در رها کرد، سمت یخچال کوچیکش رفت اما قبل از باز کردنش به یاد آورد که صبح خواب مونده و نتونسته بود خرید کنه پس به سرعت گوشیش رو در آورد و آلارمش رو تنظیم کرد.

- بیا فردا یک ساعت زودتر بیدار بشیم بکهیون.

طبق معمول دو هفته گذشته تنها کسی که میتونست باهاش صحبت کنه خودش بود، به فکرش پوزخندی زد و کابینت قدیمی رو باز کرد، رامن‌هاش تموم شده بودن و تنها چیزی که دیده میشد شکلاتی بود که توی هواپیما گرفته و اتفاقی توی جیبش گذاشته بود.

با پیچش شکمش مکث نکرد و به سرعت شکلات رو برداشت، همون‌طور که بازش میکرد سمت تنها اتاق خونه رفت و با لبخند تلخی گفت:

- اوه سهون... حتی وقتی نیستی کمکم میکنی.

باز هم فقط صدای خودش بود که توی سکوت خونه‌ می‌پیچید، به تخت قدیمی و کتاب‌های قطورش که همه جای اتاقِ کوچیکش دیده میشدن خیره شد و درحالی‌که شیرینی شکلات توی دهنش پخش میشد دستاش رو روی صورتش گذاشت و چشماش رو بست‌، بعد از نفس عمیقی دستاش رو برداشت و روی تخت نشست.

کش‌وقوسی به بدنش داد و درحالی‌که روی شکمش دراز میکشید کتاب زبان چینی رو برای هزارمین بار ورق زد، بدنش به کارکردن عادت نداشت و چشماش به سختی باز مونده بودن با این حال نمیتونست بخوابه، فردا کلاس داشت و باید زودتر این زبان لعنتی رو یاد میگرفت اما نمیفهمید چرا مغزش مثل سابق خوب کار نمیکرد!

دقیقه‌ها میگذشتن و فقط نیم ساعت طول کشید تا چشمای خسته‌ش توانشون رو از دست بدن و درحالی‌که سرش رو روی کتابش میذاشت به استقبال رویای تکراریِ هر شبش بره.

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora