•❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6

223 71 0
                                    

سوار آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظرش رو زد، فضای بسته‌ی آسانسور همراه صدای موسیقی بی‌کلام به بدترشدن حالش کمک میکردن، نمیتونست وقتی از آسانسور پیاده میشه چطور باید به در خونه‌ای که بیبیش اونجا تنها بود نگاه کنه، اصلا میتونست بی‌اهمیت رد بشه؟

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو پایین برد، تلاش برای بی‌اهمیت به نظر رسیدن واقعا سخت شده بود، دوست داشت مثل قبل که از سفر کاری برمیگشت چمدونش رو جلوی در بذاره و بدون اینکه رمز رو بزنه زنگ رو فشار بده و با لبخندی که زیاد نشونش نمیداد منتظر اومدن بیبیش بمونه و وقتی در باز شد عطر تن بیبیش زیر بینیش بپیچه، چشماش رو ببنده و گرمای تنش رو توی آغوشش حس کنه و بعد صدای آرومش درحالی‌که نفساش به سینه‌ش میخوردن رو بشنوه.

"دلم برات تنگ شده بود ددی"

با پیچیدن صدای ضبط شده که رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر رو اعلام میکرد از فکر بیرون اومد و قبل از اینکه خارج بشه نفس عمیقی کشید، حالا که به اینجا رسیده بود حتی نفس‌کشیدن هم سخت شده بود، این طبقه‌ی همیشه خلوت فقط خاطراتشون رو یادآوری میکرد، خاطراتی که به تلخی زهر بودن و به شیرینی التیامِ بعدش اما چه حیف که حقیقت همه‌ی اونا رو بی‌معنا میکرد... حقیقت این عشق شکست بود!

چمدونش رو بیرون کشید و قدم برداشت، چند قدم جلو رفت و با دیدن جسم کوچیکی جلوی در خونه‌ی بکهیون با بهت سرجاش متوقف شد، ناخودآگاه دسته‌ی چمدون رو رها کرد و دستش شروع به لرزیدن کرد، این بدن کوچیک خواستنی بیبیش بود و لعنت که تازه داشت میفهمید چقدر دلتنگش بوده، قفسه‌ی سینه‎ش به سرعت بالا و پایین میشد و لرزش دستش اعصابش رو به بازی میگرفت.

عشق، دلتنگی، غم و شرمندگی درحال خفه کردنش بودن اما چانیول نمیتونست حتی پلک بزنه، چطور؟ دقیقا چطور باید بی‌اهمیت از کنارش رد میشد وقتی بدنش التماسش میکرد که جلو بره و بغلش کنه؟

بعد از چند لحظه‌ی طولانی به سختی بزاقش رو قورت داد، دست لرزونش رو مشت کرد و قدمی برداشت، باید جلو میرفت تا حداقل بفهمه چرا اونجاست.

قدماش آهسته بودن چون نمیخواست به این سرعت باهاش روبه‌رو بشه اما فایده‌ای نداشت چون همین حالا هم بالای سر بکهیون ایستاده بود و بهش نگاه میکرد، پاهاش رو دراز کرده بود، موهاش توی صورتش ریخته شده بودن و صورتش باعث میشد چانیول بخواد گریه کنه، چرا انقدر لاغر شده بود؟

جلوش زانو زد و با تردید دستش رو روی شونه‌ش گذاشت تا تکونش بده اما فایده‌ای نداشت چون به نظر میرسید که خیلی وقته به خواب عمیقی فرو رفته، صورتش رو نزدیک برد و با پیچیدن بوی شدید الکل با اخم سرش رو عقب آورد و انگار وارد دنیای جدیدی شده باشه، تازه صدای بلند موسیقی توی گوشاش پیچید!

لعنت... یعنی انقدر غرق افکارش بود که نتونسته بود از لحظه‌ی ورودش صدای موسیقی رو بشنوه؟

Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]Where stories live. Discover now