سکوت کوچهی تاریک توی گوشاش زنگ میزد و مردمکهای لرزونش به چشمای سرخ سهون خیره شده بودن، نفسهای بهشمارافتادهش از بین لباش بخار میشدن و خیلی طول نکشید نگاه سهون روی لبای نیمهباز و سرخش بشینه.
اثر الکل، عصبانیت و بدن بکهیون که بین دیوار و بدنش فشرده میشد منطقش رو خاموش میکردن و سهون برای آروم کردن قلبش که دیوانهوار به قفسه سینهش کوبیده میشد نفس عمیقی کشید.
احساساتی که به بدنش هجوم میاوردن اونقدر متضاد بودن که ناخواسته فشار دستاش دور مچ های بکهیون رو بیشتر میکرد.
داشتن بدن کوچیکش توی این فاصله قلب عاشقش رو به جنون میرسوند و تماشای لبای نیمهباز و باریکش، این حقیقت رو بهش یادآوری میکرد که مدتهاست با حسرت بوسیدنش زندگی میکنه.
اخم ریزی که بین ابروهای بکهیون مینشست نشون میداد درد داره و تکونخوردن انگشتاش باعث میشد نگاه سهون دوباره به زخمهاش بیفته و عصبانیتش رو بیشتر کنه.
- س...سهون...
شنیدن اسمش از بین لبای بکهیون که حالا از سرما میلرزیدن و لحن درموندهش تمام تلاش سهون رو بینتیجه گذاشت و خیلی طول نکید لباش با قدرت به لبای سرد بکهیون کوبیده بشن.
با اولین لمس فروریختن قلبش رو احساس کرد و درست مثل نوجوونی که اولین بوسهی زندگیش رو تجربه میکرد بدنش سست و دستاش شروع به لرزیدن کردن، چشماش به آرومی بسته شدن و سهون فارغ از تمام افکارش غرق شیرینیِ بوسهای شد که شبهای زیادی براش رویاپردازی کرده بود.
لبای سرد بکهیون رو بین لباش کشید و حاضر بود قسم بخوره این یک رویای کوتاهه که با بازکردن چشماش محو میشه و فقط چند ثانیهی بعد تمامش رو فراموش میکنه.
زمان و مکان رو گم کرده بود و درحالیکه بدنش رو بیشتر به بدن بکهیون میفشرد سعی کرد بوسهی سردشون رو عمیقتر کنه تا شاید باور کنه این یک رویا نیست.
ممکن بود این لحظه واقعی باشه؟
یا شاید باز هم فقط از مستی بیهوش شده بود و فردا صبح که چشماش رو باز میکرد توی اتاق بزرگ و تاریکش به تنهایی بیدار میشد!
حقیقت همین بود، اوه سهون درست با اولین دیدار قلبش رو به بکهیون باخته بود و تمام این سالها سهمش از این عشق فقط و فقط رویاهای کوتاه شبانهای بود که با بیرحمی و به سرعت فراموش میشدن.
انگار باز هم زندگی اونقدر غیرمنصفانه بود که با تلخیای که توی قلبش میپیچید دوباره به زندگی تاریکش برگرده.
بکهیون تقلا میکرد تا از این بوسهی اجباری خلاص بشه و نتیجهی تکونهای شدید بدنش قطرهی اشکی بود که از بین پلکای بسهی سهون روی گونهش لیز میخورد.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...