نگاه لرزونش رو به صورت کبود چانیول دوخته و چیزی که شنیده بود توی سرش اکو میشد، هنوز چندساعت هم از مکالمه سردشون نمیگذشت و حالا ذهنش درحال یادآوری چهره بکهیون و جملاتش بود.
روزی رو که برای اولین بار بهش معرفی شد خوب به یاد داشت، روزی که صدای خندههای بکهیون توی رستوران خالی میپیچید اما اشکاش صورتش رو خیس میکردن.
تک تک لحظاتی که بکهیون با نگاه عجیب و ترسناکی به چشماش خیره میشد، جملاتش که ذهن نارا رو به بازی میگرفتن و آهنگی عاشقانه که خیره به چشمای چانیول خونده بود حالا تیکههای پازل رو کنار هم قرار میدادن.
چطور انقدر احمق بود که اسم حال آشفته همسرش بعد از رفتن بکهیون رو یک دلتنگی ساده بذاره؟
انگار فقط یک اشاره لازم بود تا همه چیز واضح بشه و تمام سوالاتی که گوشهی ذهنش مخفی شده بودن حالا به جواب میرسیدن.
این نگاه خالی و خستهی همسرش که به چشماش خیره شده بود، شونههای افتادهای که تصویر قدرتمند وکیل پارک رو به فراموشی میبردن و لبهایی که تمام این مدت با کلمات غریبه بودن، تمامشون مردی رو میساختن که حتی ذرهای به پارک چانیول شبیه نبود.
همسرش که جلوی چشماش روزبهروز ساکتتر میشد یک پدر دلتنگ نبود، مردی بود که برای ازدستدادن عشقش سوگواری میکرد.
نگاه خیره و متأسف کریس وو، چشمای خیس لوهان که با نفرت نگاهش میکردن و درآخر نگاه سرد همسرش مُهر تاییدی برای تمام چیزهایی بود که شنیده.
"- یه روز... دیر یا زود... خودت میفهمی که نباید انقدر زود و راحت به کسی عشق بدی"
خیلی طول نکشید صدای بکهیون و جملهی عجیبش توی گوشاش بپیچه و طوفان ذهنش رو ساکت کنه، برای فهمیدنش دیر کرده بود و حالا راهی برای بازگشت باقی نذاشته بود.
دردی که توی بدنش میپیچید باعث شد به شکمش چنگ بزنه و آخرین تلاشش برای سرپا موندن بینتیجه موند.
پاهاش قدرتشون رو از دست دادن، چشمای خیسش بسته شدن و نارا همراه دیوارهای قصر آرزوهاش توی تاریکی سقوط کرد.
کریس به سرعت سمتش دوید و درحالیکه نارا رو توی بغلش میکشید به صورتش سیلیهای آرومی میزد، اسمش رو با نگرانی صدا میکرد و با دیدن چانیول که همچنان بیحرکت ایستاده بود عصبی فکش رو فشرد.
لوهان با دیدن سکوت چانیول پوزخند تلخی زد، این پارک چانیول بود، وقتی همیشه بکهیون رو با درد رها میکرد البته که حالا هم به بیهوش شدن همسرش اهمیتی نمیداد.
- اون... بارداره.
برخلاف انتظارش چانیول به آرومی لباش رو تکون داد و با جملهی کوتاهش باعث شد کریس وحشتزده به چهره رنگ پریده نارا خیره بشه.
به سرعت نارا رو توی بغلش بلند کرد و خیره به چهره چانیول که به نظر میرسید متوجه اطرافش نیست فریاد زد:
+ لعنت بهت چانیول باید ببریمش بیمارستان......
درحالیکه ظرفها رو میشست به سرعت کلماتی که شب گذشته حفظ کرده بود زیر لب تکرار میکرد تا بتونه درست تلفظشون کنه.
بالاخره به شلوغی فضای آشپزخونه عادت کرده بود و گرفتگی هوای اطراف مثل سابق اذیتش نمیکرد، سرعتش توی شستن ظرفا بیشتر شده بود با اینحال حقوق هفتگی شیف شب اصلا براش کافی نبود.
به سختی تونسته بود به رئیس رستوران بفهمونه که بعضی روزها تمام وقت کار میکنه و حالا که از صبح سرپا ایستاده بود میفهمید چرا اون پیرمرد چاق انقدر از تصمیمش استقبال کرده بود.
امکان نداشت کسی بتونه تمام وقت توی این آشپزخونه کار کنه و بکهیون از همین حالا احساس پشیمونی میکرد، پاها و مچ دستاش درد میکردن و غذایی که به سرعت خورده بود حتی شبیه به یک وعده غذایی کامل نبود.
با صدای سرآشپز که زمان استراحت رو اعلام میکرد آخرین ظرف رو شست و با خستگی آب رو بست، دستکشهای جدیدی که بالاخره تونسته بود به استفاده ازشون عادت کنه درآورد و کشوقوسی به بدنش داد.
میخواست کمی استراحت کنه با اینحال نگاهش به دختر نوجوونی که به نظر میرسید توی خردکردن سبزیجات به مشکل خورده افتاد.
صورت رنگ پریده و دونههای ریز عرق روی پیشونیش به وضوح نشون میدادن مریضه و بکهیون میدونست تمام اون سبزیجات باید قبل از شروع دوباره شیفت کاری آماده شده باشن.
- به تو ربطی نداره بکهیون... خودت به اندازه کافی خستهای... لزومی نداره دلت براش بسوزه.
به خودش هشدار داد و با اخم ریزی برگشت تا سمت رختکن کارکنان بره با اینحال چهره عصبانی رئیس رستوران که سمت دختر میرفت مانعش شد.
خیلی طول نکشید صدای فریادش توی فضای آشپزخونه که حالا خالی شده بود بپیچه و بکهیون این بار ناخودآگاه یک قدم جلو رفت.
دختر به سرعت خم میشد تا معذرتخواهی کنه با اینحال حرفی نمیزد و مشخص بود که حال بدش اجازه نمیده با سرعت بیشتری کارش رو انجام بده.
بکهیون نگاهی با اطراف انداخت و کلافه موهاش رو بهم ریخت، اشکالی نداست اگه کمی کمکش کنه و ترجیح میداد ذهنش رو با کار کردن مشغول کنه.
همونطور که نزدیک میرفت لیوان آبی پر کرد و با قرارگرفتن بالای سرش لیوان رو جلوش گذاشت، بلافاصله سر دختر بالا اومد و متعجب به بکهیون که روبهروش مینشست خیره شد.
تب داشت و گرمای هوای آشپزخونه حالش رو بدتر میکرد پس به سرعت لیوان آب رو سر کشید، بکهیون درحالیکه چاقوی مناسبی انتخاب میکرد بهش خیره شد و با دیدن دختر که دفترچه کوچیکی از جیبش بیرون میکشید کمی مکث کرد.
دختر مقابل چشمای متعجب بکهیون به سرعت چیزی توی دفترچهی کوچیکش نوشت و با لبخند خستهای سمت بکهیون گرفتش.
حالا میفهمید چرا تاحالا صداش رو نشنیده، این دختر نوجوون که بکهیون مطمئن بود کمتر از شونزده سالشه لال بود و با اینکه نمیتونست درست کلماتش رو بخونه حدس میزد ازش تشکر کرده.
لبخند محو و خستهای زد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد، کمی از سبزیجات رو سمت خودش کشید و به سرعت مشغول خردکردنشون شد.
دختر هیجانزده به حرکت سریع دستاش نگاه میکرد و بکهیون با دیدن چشمای خستش که حالا کمی برق میزدن پوزخندی زد.
زمانهایی بود که اونم درست مثل این دختر با چیزهای کوچیک خوشحال و هیجانزده میشد.
BINABASA MO ANG
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...