نمیدونست چطور تمام پلهها رو به پایین دوید و حتی متوجه حضور خدمتکاری که پایین پلهها منتظر ایستاده بود تا راجع به صرف صبحانه ازش سوال بپرسه نشد.
تنها چیزی که میخواست هوای آزاد و جایی برای فریاد زدن بود.
به قدمهاش سرعت بیشتری داد و بلافاصله بعد از خروجش نفس عمیق و لرزونی کشید.خیلی طول نکشید هوای سرد و خشک پکن گلوش رو بسوزونه و درحالیکه به گردنش چنگ میزد دوباره شروع به دویدن کرد.
با هر قدم تحمل سنگینیای که توی قفسه سینهش احساس میکرد سختتر میشد و توی یکی از کوچههای نزدیک عمارت بود که صداش رو آزاد کرد و درحالیکه فریاد میکشید روی زمین نشست.
+ مُرده... پارک بکهیون مرده... دنبالم نگرد.
فکش شروع به لرزیدن کرد و همونطور که اجازه میداد صدای هقهق دردناکش توی سکوت کوچهی خلوت بپیچه به موهاش چنگ زد.+ نمیتونم ببخشم... هیچ چیز عوض نشده... گذشته هنوزم داره منو میکشه... هیچ چیز فراموش نشده ددی... اشکام و تک تک لحظاتی که میلرزیدم و با بیرحمی لمسم میکردی... من ازت گذشتم اما تمامشون مثل روز توی خاطراتم روشنن و زخمایی که به قلبم زدی هنوزم درد دارن...
دستاش رو روی چشماش گذاشت و با درموندگی نالید:
+ اما دلت تنگ شده... برای من... یعنی بالاخره قلبت مال منه؟ قلب تاریکی که فکر میکردم هرگز سهمی ازش ندارم، بالأخره مال من شد؟
این چه جهنمی بود؟
چرا فکر اینکه اون مرد دلتنگش شده باعث میشد قلبش دیوانهوار به قفسه سینهش کوبیده بشه و هم زمان خاطرات تلخش توی سرش جیغ میکشیدن؟
انگشتاش رو با حرص زیر چشماش کشید تا خیسی اشک هاش رو پاک کنه و درحالیکه سعی میکرد لرزش چونهش رو کنترل کنه ادامه داد:
+ تمومش کن بکهیون... دیگه چه اهمیتی داره... براش دلسوزی نکن... اشکاش نمیتونن گذشته کثیفشو پاک کنن و حالا اون لایق این درده.
چشماش رو بست و کمی طول کشید تا گریهش بند بیاد و نفسهاش منظم بشن، سرش رو بلند کرد و درحالیکه نفسهای عمیقی میکشید، زمزمه کرد:
+ توی این زندگی هرچیزی بهایی داره کوچولوی زندانی... بهای عشق درده و بهای اشتباه حسرت... باید بذاری آدما توی حسرتهاشون بسوزن و وقتی تمام بدنت از درد عشق میلرزه فقط به نفس کشیدن ادامه بدی... باید زنده بمونی بکهیون.
به آرومی چشماش رو باز کرد و به آسمون صاف و آبی خیره شد.+ به عقب برنگرد بک... باید زنده بمونی.
......
نگاه گذرایی به تان که روی کاناپه خوابیده بود انداخت و سمت خروجی حرکت کرد، باید میرفت خونه و دوش میگرفت.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...