ثانیهها از حرکت ایستاده بودن و صدای سهون توی گوشاش زنگ میزد.
انگشتای بلندی که دور گردنش حلقه شده بودن نفساش رو میگرفتن و تصویر مردمکهای تاریک و پرنفرت سهون پشت پرده اشکش هر لحظه محوتر میشد.
قرار بود به دست سهون بمیره؟درست زمانی که دردهاش رو لمس کرده بود با مرگش زخم جدیدی به روح مرد عاشق روبهروش هدیه میداد.
مردی عاشق؟ تنها صفتی که توی آخرین لحظات زندگیش برای توصیف صاحب صدایی که هنوز توی گوشاش میپیچید و با دستای سردش بکهیون رو به سمت مرگ میکشید پیدا میکرد، همین بود.لباش ناخودآگاه از هم فاصله گرفتن تا شاید هوایی رو به داخل ریه هاش بکشن و درحالیکه لیز خوردن قطرههای اشک روی گونههاش رو احساس میکرد با آخرین توانش به دستای سهون چنگ زد.
حق با سهون بود، بکهیون حالا مطمئن بود که خود جهنمه و انگار سرنوشت تاریکشون درست از اولین ضربان قلبش شروع شده بود.
تمام این تقدیر شوم درست لحظهای که مادرش با فهمیدن حضور کوچیکش، به جای لبخند زدن اشک ریخت رقم خورد و حالا هم با اشکهای بکهیون تموم میشد.
پلکهاش روی هم افتادن، بدنش از تقلای بیشتر ناامید شد و دستاش همراه با آخرین قطرههای اشکش سقوط کردن.
کنترلی روی انگشتاش که با قدرت دور گردن بکهیون حلقه شده بودن نداشت و درحالیکه تمام بدنش میلرزید به بسته شدن چشمای پسری که از مدتها قبل تمام دنیاش شده بود خیره شد.فقط دیدن اشکاش برای اینکه به خودش بیاد کافی بود با اینحال عقب کشیدن دستاش غیرممکن به نظر میرسید.
عضلاتش قفل شده بودن و انگار بدنش میخواست درد روحش رو با گرفتن نفسهای بکهیون از بین ببره.
سرش گیج میرفت و درحاليکه بالا اومدن محتویات معدش رو احساس میکرد به سختی دستاش رو عقب کشید.
بلافاصله صدای سرفههای بلند و خشک بکهیون بینشون پیچید و سهون وحشتزده به رد واضح انگشتهاش روی گردن سفیدش خیره شد.
داشت چیکار میکرد؟ چطور میتونست انقدر راحت بهش آسیب بزنه؟
بکهیون بدون اینکه بتونه حرفی بزنه بلند سرفه میکرد و خیلی طول نکشید دستاش رو روی گردنش بذاره و سهون رو از دیدن پوست سرخش محروم کنه.
- ب...بکهیون...
به سختی و درحالیکه لرزش صداش آشکار بود نالید و با تردید دستش رو جلو برد.- من... نمیخواستم...
این بار به گریه افتاد و اهمیتی نمیداد که توی این لحظه چقدر بیچاره به نظر میرسه.برای اوه سهون مهم نبود که رد انگشتاش روی گردن بکهیون در برابر خراشهای روی دست خودش که هنوز به وضوح دیده میشدن عادلانه به نظر میرسیدن.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...