با صدای زنگ تلفنش متعجب به شماره ناشناس خیره شد، این پنجمین بار بود که زنگ میزد و نارا این بار دست از تردید کشید و جواب داد.
+ بله؟
- بازم از من دست کشیدی نارا...
با شنیدن صدای ووبین به سرعت بغض کرد، از وقتی توی پارکینگ فرودگاه کتک خورده بود ازش خبری نداشت و حالا شنیدن لحن عصبیش قلب نارا رو به درد میآورد.
- هربار که سعی میکنم به دستت بیارم تو وسط راه ولم میکنی... همیشه همینطور بودی نارا... همینقدر ضعیف و همینقدر احمق...
+ ووبین... من میخواستم بهت زنگ بزنم.
به سختی و با لحن لرزونی گفت و جوابش خندهی بلند ووبین پشت خط بود.
- که اینطور... کنجکاوم اصلا به این فکر میکردی که پدرت چه بلایی سرم آورده؟
+ من... متأسفم.
تنها جملهای که به ذهنش رسید گفت و این بار لحن تهدیدآمیز ووبین بود که توی گوشش میپیچید.
- تمام این سالها منو بازیچه خودت کردی... اگه نمیتونستی از همسرت دست بکشی چرا قبول کردی باهام بیای؟ اجازه نمیدم بعد از اینکه منو بازی دادی و بعد مثل یه تیکه آشغال دور انداختی خوشبخت بشی... فکر نکن تو و پدرت از من خلاص شدین... یا مال من میشی یا زندگیتو جهنم میکنم کیم نارا.
صدای بوق ممتدی که توی گوشش پیچید برای سرازیر شدن اشکهاش کافی بود، انگار قرار نبود رنگ آرامش رو ببینه و روزبهروز بیشتر توی این بدبختی غرق میشد.
سرش رو بین دستاش گرفت و نالید:
+ از همتون متنفرم... دست از سرم بردارین...
......
با صدای در نگاه دستپاچه و نگرانش رو برای آخرین بار توی خونهی کوچیکش چرخوند. کاناپهی قدیمی و رنگ و رو رفته کمکی به بهتر دیده شدن فضای اطراف نمیکرد و بکهیون با دیدن شیشهی کِدر پنجره لعنتی به خودش فرستاد.
فراموش کرده بود تمیزش کنه و سه گلدون خالی و خاکگرفتهای که از وقتی به این خونه اومده بود کنار هم و زیر پنجره چیده شده بودن، به خوبی نشون میدادن که بکهیون توی تمام این مدت ذرهای به محیط اطرافش اهمیت نداده.
نفس عمیقی کشید و خودش رو به در رسوند، دستش روی دستگیره شروع به لرزیدن کرد و میدونست اگه تردید کنه پشیمون میشه.
توی طول روز اونقدر لبش رو گاز گرفته بود که این بار با به دندون گرفتنش سوزشش رو احساس کرد و به سختی دستگیره رو به پایین فشار داد.
خیلی طول نکشید لبخند ههجین رو ببینه و با دیدن گلدون کوچیک زرد رنگ توی دستش لبخند محوی زد.
- خوش اومدی نونا.
ههجین درحالیکه با راهنمایی بکهیون داخل میومد نگاه گذرایی به اطراف انداخت.
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 2]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...