فاحشه

40 18 102
                                    

فصل چهل و نهم

فاحشه

میکل به خود آمد و دید که برهنه در آغوش تریستن است. برای لحظاتی ذهنش از تمام نگرانی‌ها و ترس‌های سابقش خالی شده و با گرما و عطشِ ترسناک ‌تریستن فلج شده بود اما بدبختانه میکل با مشکل دیگری مواجه شده بود: می‌خواست که با تریستن رابطه داشته باشد اما بدنش سفت شده بود.

فرار از مشکلات روان، فایده ندارد. چون روان جدای از بدن نیست.

تریستن به تاج تختش تکیه زده بود و میکل روی پاهایش نشسته بود. دست‌های بزرگ و قدرتمند تریستن در امتداد بدن میکل حرکت می‌کردند. زبانش در کام او عمیق‌تر می‌شد. میان بوسه‌هایشان نفس‌های سنگین و عمیق می‌کشید. نفس میکل تنگ می‌شد و مجبور بود در تمانای کمی هوا، تریستن را به عقب هول بدهد هرچند زورش به او نمی‌چربید و در وقفه‌ی میان هر بوسه مجبور می‌شد با ولع اکسیژن را به ریه‌هایش بکشاند. مغزش در تکاپوی میان لذت بردن و تلاش برای بقا دست و پا می‌زد.

دست‌های تریستن پایین‌تر رفتند و به باسن میکل چنگ انداختند. میکل برخلاف رابطه‌ی قبلی، این بار از این حرکت متنفر شد. درحالی‌که لب‌هایش میان لب و دندان تریستن متورم می‌شدند، دستش را عقب برد تا دست تریستن را که به‌آرامی میان شکاف کفل هایش می‌خزید پس بزند اما هر تقلای و مقاومتش فقط باعث می‌شد که تریستن شدیدتر از قبل او را بخواهد.

ناگهان تریستن چرخید و میکل را به زیر کشید. وزن بدن تنومندش را روی او انداخت. تن کوچک میکل را در حصار بازوهایش گرفت. میکل ترسیده بود. تریستن هیچ شباهتی به آن معشوقه‌ی اجاره‌ای و حرف گوش کن دفعه‌ی قبل نداشت.

میکل گردنش را کج کرد و لب‌هایش را از بوسه‌ی تریستن کنار کشید و سعی کرد چند کلمه‌ای حرف بزند: ((تریستن، خواهش می‌کنم! من نمی‌خوا...))

تریستن به موهایش چنگ زد و بوسه‌ای خشن و عمیق ازش گرفت. بدنش از حرارت رابطه خیس عرق بود و میکل از آن خیسی و آن بو بدش می‌آمد. آن بدن، آن خیسی، آن احساس و آن رابطه به او تعلق نداشت. مال او نبود. میکل ابداً حس خوبی نسبت به مردی که رویش خوابیده بود نداشت.

تریستن تقصیری نداشت. او همان تریستن جذاب و خواستنی قبل بود. معشوقه‌ی خوبی بود و هیجانش در هنگام رابطه، حس خوب خواستنی بودن را منتقل می‌کرد. مشکل از خود میکل بود و تصاویری که با هر بار چشم بستن مقابل نگاهش می‌آمدند. ظاهراً فقط زمانی که در میان بازوان جیک بود و در نگاه او شیرجه می‌رفت، این تدائی خاطرات دست از سرش بر می‌داشتند.

تریستن دستش را پایین برد و پای میکل را از هم باز کرد. درحالی‌که میان پا‌های میکل را می‌مالید، ازش لب کند. سرش را پایین‌تر برد و گردن را مکید. میکل سریع به خودش آمد و گفت: ((گردنم رو نخور، جاش می‌مونه.))

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now