طلایی

61 24 94
                                    

فصل بیست و چهارم
طلایی

هاری‌هایی هستند که در حالت اغمایی شبیه به خواب فرو می‌روند. آنهایی که می‌خوابند روند بسیار کند درمان بدن را دارند. این نشان می‌دهد که برخلاف باور عوام، آن‌ها هنوز زنده هستند. هرچند هاری‌هایی هم هستند که هیچ‌وقت نمی‌خوابند و بدنشان هرگز درمان نمی‌شود.

برایم سؤال است که آیا درد می‌کشند؟ آیا ممکن است که انتقال پیام عصبی درد به مغز آن‌ها و پردازشش و ابراز درد به همان کندی درمان زخم‌هایشان باشد؟

میکل کتاب را ورق زد و به صفحه‌ی بعد رفت. پشت میز سنگی مجلس نشسته بود و منتظر بود که بانو جاناتان به دیدنش بیاید. او را به دلیلی نامعلوم احضار کرده بود و میکل از این فرصت استفاده کرده بود تا خودش را به کتاب‌خانه‌ی عمارت برساند و مانند هر زمان دیگری، شوق‌وذوقش او را به سمت کتاب‌های تالبوت کشانده بود.

شاید ناله‌ای که از یک هاری سرگردان در جنگل می‌شنویم واکنشش به درد یک سال گذشته‌ی او باشد!

ما گمان می‌کنیم که هاری‌ها جاودان هستند اما شاید آن‌ها فقط موجوداتی‌اند که در بعد دیگری از زمان زندگی می‌کنند. وقت برای آن‌ها چندین برابر ما کش می‌آید. شاید آن‌ها به همان کندی که راه می‌روند، درد را حس می‌کنند و به تفکر می‌پردازند اما در جهان پرسرعت ما، زندگی این موجودات زبان‌بسته و بی‌آزار ادراک نمی‌شود.

به دلیل این تفاوت در ابعاد زمانی، آن‌ها برای ما پست هستند همان‌طور که ما در نظر یک مگس کند و احمق هستیم!

و در این روند متضاد ما به مگس‌ها حمله می‌کنیم و هاری‌ها به ما!

جالب است مگر نه؟

اما آگاه باشید که در نظر الهه‌ی زروان تمام مخلوقات یکی هستند.

میکل با بی‌قراری کتاب را بست. سر راه رفتنش به انتهای شهر به همراه نانسی، بلا و خورخه بود تا کمان‌های به‌روز شده‌شان را امتحان کنند و تا قبل از تاریکی به بالای دیوار برسند تا بتوانند شهر را از بالا ببینند و میکل تصمیم گرفت این واجب کوچک را هم سر راه رفتن به آنجا انجام دهد. آن سه نفر اکنون در سرسرای عمارت منتظر او مانده بودند و بانو جاناتان‌هم زیادی لفتش داده بود و آسمان‌هم کم‌کم به تاریکی می‌گرایید.

همین‌که پای میکل با بی‌قراری شروع به لرزیدن کرد، در سنگی سالن با سر و صدای زیادی باز شد. میکل به احترام او از جایش برخاست. هستیا درحالی‌که تقریباً نفس‌نفس می‌زد و صورتش گل انداخته بود، گفت: ((اوه! معذرت می‌خوام ارباب میکل! این روزها مشغله‌هایی سرم ریخته که فراتر از توانم هستن.))

- زنده باد بانوی من! نفرمایید شما...

- اوه ببخشید! زنده باد! یادم رفت که اول باید احوال پرسی کنم.

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now