پیوست

43 24 19
                                    


پیوست

پیتر در اتاق را باز کرد. وقتی میکل را نشسته بر تختش دید، آه پر سر و صدایی کشید و داد زد: ((اینجایی؟ نگرانمون کردی! تازه برگشتی؟ کجا بودی؟ ااا این همون لباس عجیبی نیست که همیشه می پوشیدی؟))

میکل نگاه گیجش را از پیتر گرفت و به هودی مچاله شده بین دو دستش نگاه کرد. برخلاف میکل که شنل را کثیف و گلی تحویل داد، هودی او شسته شده بود. جای خونی که رویش ریخته بود، به‌خوبی پاک شده و اثری از آن نمانده بود. میکل پاسخ سؤال دوستش را داد: ((رفته بودم به پایگاه تا هودیم رو پس بگیرم.))

قسمت جنگل رفتنش را حذف کرد چون حوصله غر شنیدن نداشت. پیتر با قدم‌هایی آرام به میکل نزدیک شد. مقابلش روی تخت نشست و با احتیاط پرسید: ((درگیر شدی؟))

میکل غرق در افکارش بود و پاسخی نداد. پیتر این بار پرسید: ((درد می‌کنه؟ میخوای خورخه رو خبر کنم؟ جای دیگه‌ایت هم آسیب دیده؟))

میکل سرش را با تعجب بالا آورد و به پیتر نگران نگاه کرد. ناگهان درد لثه‌اش را به یاد آورد. با خودش اندیشید: ((حتماً جای مشت لری باد کرده!))

-نه چیز مهمی نیست، خودش خوب میشه.

- به چی فکر می‌کنی؟

میکل هودی‌اش را کنار انداخت و گفت: ((لوسی همه‌چیز رو برات تعریف می‌کنه مگه نه؟))

پیتر با لحن شادی گفت: ((همه همیشه همه‌چیز رو برای من تعریف می‌کنن. این دلیل وجود داشتنمه!))

- می‌دونی داشتم به اون سگی فکر می‌کردم که من و لوسی رو تعقیب کرد.

- و جیک!

- درسته و جیک.

ناگهان به خودش آمد. دوباره سرش را بالا آورد و با تعجب به پیتر نگاه کرد. پیتر شانه بالا انداخت و با لبخند گفت: ((خب وقتی از پیش اون برگشتی و اینطور فکری شدی معلومه که داری به چی فکر می‌کنی.))

میکل سری تکان داد و دوباره حرفش را از سر گرفت: ((داشتم فکر می‌کردم وقتی که دنیا داره نابود میشه، بهتره یک سگ باشی تا آدم.))

- چرا؟

- چون می‌تونی برای سیر کردن شکمت یک آدم رو تیکه پاره کنی بدون این‌که حتی عذاب وجدان بگیری. می‌دونی حیوون‌ها نفرین بزرگ تفکر رو ندارن. حتی کسی ازشون کینه به دل نمی‌گیره چون اون‌ها حیوون هستن.

- راستش نمی‌دونم باید جواب این حرف‌های عجیبت رو چی بدم.

- چیزی نگو می‌تونی فقط گوش کنی.

- باشه گوش می‌کنم...

میکل دوباره سر در گریبان برد و ساکت و متفکر شد. به این می‌اندیشید که بی‌خیال همه‌چیز شود. اسطرلاب را بردارد و به شهر امید برود. با شعر شاعر برهان خودش را معرفی کند تا درب‌ها به رویش باز شوند و امیدوار باشد که مسیر، راه یافتن خواهرش را به او نشان دهد اما عذاب وجدان نمی‌گذاشت.

حس می‌کرد بدنش به اخلاقیات زنجیر شده است. دلش می‌خواست گوی را برای خودش نگه دارد اما درعین‌حال وجودش سر او فریاد می‌زد که مال را به صاحبش برگرداند. گذشته‌ی از همه‌ی این‌ها، به‌شدت احساس افسردگی، خمودگی و کسالت می‌کرد آن‌قدر که می‌توانست ساعت‌ها بنشیند و به بهانه‌ی دردِ فکش گریه کند و بدترین قسمت ماجرا این بود که خودش هم دلیلش را نمی‌دانست یا شاید هم ناآگاهانه از دانستنش فرار می‌کرد.

- خب بگو دیگه! منتظرم.

میکل با صدای پیتر به خودش آمد. ((هیچی! تموم شد حرفم.))

- چرا دروغ میگی؟ اصل حرفت رو بزن. چی باعث شد که حیوون بودن رو به انسان بودن ترجیح بدی؟

میکل لبخند کم جانی زد. "چون همه‌چیز خیلی راحت تر می‌شد، حتی مردن!"

- می‌دونی پیتر! من دوست دارم که وجود نداشته باشم. چه به شکل انسان چه حیوون. دلم می‌خواد یک جوری بمیرم که زندگی پس از مرگی هم نباشه. نه به گایا برگردم نه با آغوش گرم خورشید... فقط خودم جرئت تموم کردنش رو ندارم.

ناگهان چهره‌ی پیتر بی‌حالت شد. انگار حرفی که میکل زد، توان نگه داشتن عضلاتش را از او گرفته بود. سرش را پایین انداخت. میکل از خودش پرسید: ((ناراحتش کردم؟))

پیتر نفس لرزانی کشید. ناگهان لبخند زد و گفت: ((هر وقت مطمئن شدی که می‌خوای تمومش کنی بیا پیش من. خودم بدون درد می‌کشمت و راحتت می‌کنم.))

میکل هم لبخند زد و به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد.

" که بتونی اون موقع منصرفم کنی!"

پیتر از جایش بلند شد و کنار میکل ایستاد و پرسید: ((میخوای ماساژت بدم؟))

میکل به بالا و به پیتر نگاه کرد. ((نه. چرا این‌قدر دوست داری من رو ماساژ بدی؟))

- دنبال بهانه‌ام بهت دست بزنم.

گفت و خندید.

میکل مشت آرامی به شکم پیتر زد و گفت: ((اه! گمشو اون ور!))

پیتر پشت میکل، روی تخت نشست. شانه‌هایش را گرفت و گفت: ((خفه شو ماساژ دادن بقیه یکی دیگه از دلایل وجود داشتن منه وگرنه منم باید مثل تو دلم بخواد که حیوون باشم یا کلا نباشم.))

داد میکل از فشار دست پیتر بالا رفت. درحالی‌که خنده‌ای به زور به روی لبش می‌آمد، گفت: ((هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دلیل زندگی یک نفر باشم. باشه به وجود داشتنت ادامه بده فقط آروم لطفاً...))

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now