فصل پنجاه و هشتم
آرزو
قلم را کنار گذاشت و دفتر زرد را بست. آن را در کیف کرباسی اش برگرداند و کیف را زیر تخت گذاشت.
روی تخت دراز کشید و اجازه داد که بدنش هم مانند ذهنش، آرام بگیرد. نفسهای عمیقی کشید. پس از ساعتها فکر کردن و نقشه کشیدن برای برخورد با سایه، بالاخره ذهنش آرام و ساکت شده بود. سؤالهای زیادی داشت که با تخلیه کردنشان در دفتر، آنها را موقتاً از ذهنش اخراج کرده و اکنون بعد از مدتها سبکی و حال و هوای خوشی را تجربه میکرد.
"اجازه دارم اینقدر خوشحال و سرزنده باشم؟ اصلاً این حال و هوام طبیعیه؟ من توسط یک آدم مرموزی که تعقیبم میکرد تهدید به جون خواهرم شدم، من هنوز همون آدمی هستم که صد تا هاری رو کشته، یک نفر رو به قتل رسونده و شاهد مرگ دو تا دختر کوچیک دیمیتر بوده، پس... چرا با وجود این که این همه غم دارم، حالم اینقدر خوبه؟ چرا مثل قبل بیحال و خسته نیستم؟"
صدای پیتر در ذهنش تداعی شد: ((بپذیر. تسلیم شو. فکرش رو هم نمیکنی که تسلیم شدن، چه آرامشی داره!))
میکل لبخندی بر لب نشاند. زیر لب زمزمه کرد: ((من پذیرفتم؟ درسته؟ چه کاری از من بر میاد؟ من که نمیتونم گذشته رو تغییر بدم؟ چه انتخاب دیگهای جز پذیرشش دارم؟))
به حرفهایی که جیک در مریض خانه زده بود، اندیشید: ((باید با یک تصمیم درست، یک استدلال قوی، بکشیمشون و مسئولیت بد بودن کارمون رو هم بپذیریم. تو من رو نجات دادی میکل؛ ازت ممنونم اما همچنان این حقیقت رو عوض نمیکنه که یک آدم رو کشتی... باید کسی رو نجات میدادی که برای این دنیا مفیدتر از یک قاتله. نمیگم باارزش، میگم مفید. این یعنی منطق! این یعنی پذیرش مسئولیت!))
میکل به پهلو چرخید و در خودش جمع شد. لبخند تلخی بر لبش نشست. خودش را در آغوش کشید. حس همدلی و شفقت عجیبی نسبت به خودش پیدا کرده بود. دستش را روی ضربان قلبش گذاشت و گفت: ((این جا پر از غم و درده، اما من حالم خوبه چون یاد گرفتم که دیگه رنج نکشم.))
خاطرهای مهمان ناخواندهی ذهنش شد. به یاد آورد زمانی را که با ماری، پدرشان را برای جمعآوری هیزم، در یک زمستان سرد و یخبندانی جانسوز مشایعت میکردند. آن موقع شاید هشت یا هفت سال داشت.
زاکاری لباسهای گرمش را از تن کند. پیراهنی نازک به تن داشت. آن زمان هنوز لایهای از چربی انباشته شده حاصل از میگساریهای شبانهروزی، عضلات بدن تنومندش را نپوشانیده بود.
تبر به دست گرفته و با هر یک ضربه، تنهی یک درخت مرده را به زمین میافکند، سپس هر تنه را به قطعات کوچکتری خرد میکرد و در گاری میانداخت. ماری و میکل از سرما به خود میلرزیدند و از اصرارشان برای همراهی پدر پشیمان شده بودند اما زاکاری نه تنها که سردش نبود، بلکه ردی از عرق بر پیشانیاش میدرخشید. بخار نفسهای داغش مانند کنایهای به سردی هوای رام نشدنی بود.
YOU ARE READING
در جستجوی خورشید
Mystery / Thrillerژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...