روز دهم، گفتن به شرط شنیدن

2 1 0
                                    

فصل هفتاد و چهارم

روز دهم، گفتن به شرط شنیدن

پشت تیغه‌ی بن‌بست تنگ و تاریکی پنهان شدند. جیک، میکل را به دیوار چسباند و گفت: «خیلی خوب ارباب میکل، داشتین چی می‌گفتین؟ که من پسر بدی هستم؟»

میکل این بار با جرئت بیشتری به چشم‌های جیک و آن نگاه خاصش نگریست که تاکنون کشفش نکرده بود. با کمی شرم خندید و گفت: «تکذیب می‌کنم، من حرفی نزدم.» و با بازیگوشی، سعی کرد لب‌هایش را از مسیر لب‌های جیک برای شکارش نزدیک می‌شد، دور کند.

یک دست جیک در موهایش فرو رفت و دست دیگر، دور صورت میکل نشست و با کمی خشونت نگهش داشت. میکل هم همین را می‌خواست. همین خشونت و همین اشتیاق ترسناک را. انگشتان جیک که بر پوست سرش کشیده شد، آرام گرفت و با لبخندی شرم‌زده به جیک نگاه کرد و اجازه داد که قلبش با این نگاه، سر و صدا راه بیندازد.

میکل که دست از تقلا برداشت، جیک لحظه‌ای مکث کرد و بعد، چشم‌هایش را بست و با ملایمت فاصله‌ی میانشان را برداشت. همان پروسه‌ی آشنای قبلی بود اما هیجانش از بین نمی‌رفت. اول بوسیدن و مکیدن لب‌ها و کمی بعد، ورود به حریم خیس و گرم یکدیگر. مرطوب،گرم... قلقلک دادن زبان، کشیده شدن به کام، بوسیدن و مکیدن زبان یکدیگر، نفس‌های بریده، خشن شدن حرکات و متورم شدن لب‌ها.

لب و زبانشان بدون هیچ شرمی به هم فشرده می‌شد.

میکل دست‌هایش را بر شانه‌های جیک گذاشته بود. سرانجام زمانی که حس کرد هیچ هوایی در ریه‌هایش باقی نمانده و نفس کشیدن‌های منقطع میان هر بوسه کافی نیست، شانه‌های جیک را فشرد و به‌آرامی از او جدا شد. نفسی گرفت و هر دو لبخند زدند.

می‌خندیدند چون هم سرخوش بودند و هم ذهنشان یاری هیچ حرف و واکنش دیگری نمی‌داد. بوسه‌ی اولشان نبود ولی همچنان بعد از هر بار بوسیدنِ هم شوکه می‌شدند و در واکنش به این غافلگیری، می‌خندیدند.

میکل جیک را سمت خودش کشید و هم‌زمان روی نوک انگشتان پایش بلند شد و بوسه‌ی کوتاه بر خط لبخند جیک نشاند، بعد چون خجالت می‌کشید چشم تو چشم شوند، گونه‌اش را به‌صورت جیک چسباند و در آغوشش کشید. دم گوش جیک نجوا کرد: «هنوز باورم نمیشه.»

- چی؟

- این ‌وضعیت من و تو... این که... می‌بوسمت.... هنوز باورم نمیشه که من و تو...

چون نمی‌دانست چه اسمی بر رابطه‌شان بگذارد، حرفش را ادامه نداد. روی کف پایش فرود آمد و بی‌آنکه دلیل کارش را بداند، صورتش را به سینه‌ی جیک فشار داد و تند تند سرش را به طرفین تکان داد؛ مانند گربه‌ای که بخواهد دماغش را با کشیدن به سطح زبری بخاراند.

جیک خندید. صدای خنده‌هایش گوش میکل را پر کرد. گفت: «تو چرا این‌قدر بامزه شدی؟ یک بار دیگه انجامش بده ببینم.»

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now