کشف بزرگ

59 24 143
                                    

فصل نوزدهم

کشف بزرگ

تق تق تق

پیتر به در چوبی خانه‌ای قدیمی می‌کوبید اما هیچ‌کس جواب نمی‌داد. میکل روی پله‌ها نشسته بود. سرما تا حدی خواب و مستی را از سرش پرانده بود اما هنوز کمی منگ می‌زد. داشت به خودش درس می‌داد و یادآوری می‌کرد که دلیل این‌که تمام خانه‌های شهر روی ارتفاع به‌اندازه‌ی 5 یا 8 پله ساخته‌شده‌اند، بارش زیاد منطقه است.

اما چرا باران می‌بارید و ابرها هرگز تمام نمی‌شدند؟ این ابرها از کجا می‌آیند که هیچ‌وقت نمی‌روند؟

در همین افکار بود که پیتر ناگهان عصبانی شد و غرید: ((یعنی چی که درو باز نمی‌کنن؟ یعنی همه رفتن به جشن؟)) لگدی به در زد و برگشت که تا از پله‌ها پایین بیاید که نور کم سویی درون خانه روشن شد. صدای پیرزنی به گوش رسید: ((کیه؟))

پیتر گفت: ((رهگذرم.))

مشخص بود که سعی می‌کند عصبانیتش را مهار کند.

پیرزن غرید: ((زهر مارِ رهگذرم! مگه اینجا گذرگاهه؟ درو باز نمی‌کنم.))

پیتر مشت محکمی به در زد: ((مگه دست خودته که باز نکنی؟))

پیرزن با صدای خش‌داری داد زد: ((آره خونه منه، دست خودمه.))

پیتر نفس عمیقی کشید و ناگهان لحنش مهربان شد: ((بزار رد بشم! قول میدم دوبرابر همیشه بهت بدم.))

- پولت رو بزار تو جیبت! دنیا داره به آخر می‌رسه، جونم مهم‌تره. می‌دونم تو کی هستی؛ صدات رو می‌شناسم. هر شب و هر روز اینجا مزاحم من و خانواده‌ام میشی که چی؟ به خاطر یک هم‌خوابه‌ی هرزه!

میکل افکار هواشناسانه را رها کرده بود و با تعجب به مکالمه‌ای گوش می‌داد که هیچی از آن سر درنمی‌آورد.

پیتر با خشم لگد محکمی به در زد که تا چهارچوبش را هم لرزاند و با لحن تهدید آمیزی گفت: ((هی پیرزن! از خودت و در کهنه‌ات عمری نمونده؛ مجبورم نکن به زور وارد بشم. اون همه پول نمی‌گیری که تهش این‌طور...))

وسط غرغر کردن بود که پیرزن کوتاه آمد و تخته‌ی چوبی را از قفل پشت در برداشت و در حالی که در را باز می‌کرد غر می‌زد: ((گایا ازتون نگذره! جوون‌های فاسد! آخری عمری باید از دست شماها به اهریمن سیاه پناه ببرم.))

پیتر به سرعت، چهره‌ای بشاش به خود گرفت؛ انگار که خشمش مانند فوت کردن شمعی خاموش شده باشد. لبخندی مهربان به پیرزن فرتوت و لاغر زد. کیسه‌ی سنگین پول را مقابلش گرفت و گفت: ((برای خرید صابون! مطمئن شو جای پای ما کافرها رو خوب بشوری مادربزرگ!))

- اول از همه سکه‌های کثیفت رو می‌شورم.

میکل از جایش بلند شد و پشت سر پیتر به راه افتاد. پیرزن نگاه بدی به سرتاپای میکل انداخت. میکل چند قدم تند برداشت تا به پیتر نزدیک‌تر شود که متوجه شد هنوز سرش سنگین است و تعادلش نا پایدار.

در جستجوی خورشیدWhere stories live. Discover now