بابت تاخیر شرمسارم
فصل سی و چهارم
کودکانه
- چه طور این اتفاق افتاد؟
جیک بود که از زاکاری میپرسید. راهزن کش پیر پاسخ داد: ((با جان تبانی کردن.))
جیک لگدی به جسد مرد جوان زد. هنوز نرم بود. پرسید: ((همین بود؟))
زاکاری به تأیید سر تکان داد. آهی کشید. یک قدم عقب رفت و روی طاقچهی کنار دیوار نشست. زندگیاش را هنوز در دست داشت. تیغهاش را بالا و پایین نوسان داد و زمین خیس و گلی را با نوک آن زخمی کرد. باران قبلاً شمشیرش را از خون شسته بود. طوفان تمام شده بود اما هنوز میبارید. آن دو مرد زیر پیشآمدگی طبقهی اول پناه گرفته بودند. قطرات از بام بر دیوارهی خارجی طبقهی اول جاری میشدند و از لبهی کف آن بر زمین و مقابل پای زاکاری و جیک، فرود میآمدند.
جیک از فرای شیشهی بخار گرفته، به درون پناهگاه و به میکل نگاه کرد که زخمهایی که برنارت میشست را مرهم میگذاشت و با باند تمیز میبست. بیشترین زخم را مورتا برداشته بود. پیتر یک زخم سطحی روی ران پای چپ و یکی عمیق روی کف دستش برداشته بود. جز چند خراش سطحی رو تن و بدن ویلیام و حبیب، سایرین از آن جنگ شبانه فقط کبودی و کوفتگی به یادگار نگهداشته بودند.
هیچ یک از راهزنان زنده نماندند. میکل حالش خوب بود. تنها چیزی که برای جیک مهم بود، این بود که او حالش خوب است. دیدن میکل در جایی که به آن تعلق داشت، حس خوبی به جیک داد؛ انگار که برگ سبزی باشد از یک درخت. هرچند آن درخت تبر خورده و طوفان دیده، اما تا وقتیکه برگ بر آن باشد، زیبا است و زنده.
خطابِ زاکاری او را مجبور کرد که چشم از محبوبش بگیرد: ((چطور مطلع شدین؟))
جیک پاسخ داد: ((این سوالیه که باید از پسرتون بپرسید. نیمهشب دروازهبان به پایگاهمون اومد و اطلاع داد که ارباب میکل با آشفتگی به سمت پناهگاه رفته و گفته که بهش خبر رسیده که شما در خطرین.))
- نصفه شبی چطور فهمیده؟ یعنی کسی از بین این راهزنها پشیمون شده و بهش خبر داده؟
جیک شانه بالا انداخت. علاقهای نداشت که پاسخ آن سؤال را بیابد؛ لااقل نه تا وقتیکه تن نیاسوده و حمام نکرده و خون و گل را از بدن و لباسهایش نشسته باشد. پاهایش از دویدن بیامان و بیسابقه میلرزید. خونهای ریخته شده بر دستش سنگینی میکردند. سرش درد میکرد. گشنه بود. شنلش زیر باران خیس و سنگین شده بود و دلش به سوی میکل پر میکشید. دلش میخواست برود بَرِ دل میکل بنشیند و نگاهش کند. ته دلش آرزو کرد که ایکاش زخمی میشد تا میکل با آن انگشتان ظریف و هنرمندش به دور زخم او باند بپیچد.
زاکاری آهی کشید و برخاست. شمشیرش را غلاف کرد و گفت: ((هر حرفی که باید گفته شه، میتونه چند ساعتی صبر کنه. چیزی تا طلوع نمونه. به خدمه میگم آب رو براتون گرم کنن و خوابگاهها رو آماده کنن.))
YOU ARE READING
در جستجوی خورشید
Mystery / Thrillerژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...