فصل بیستم
تریستن
میکل با ترس گفت: ((فکر میکنم اشتباهی شده.))
به زحمت از آغوش تریستن خارج شد و به سمت در رفت. تریستن گفت: ((اشتباه نشده ارباب میکل! مهلقا یک عمر تجربه داره؛ اشتباه نمیکنه.))
میکل در جایش ایستاد. برگشت و با تعجب گفت: ((اسم من رو میدونی!))
تریستن کش و قوسی به بدنش داد. مفصلهای بدنش دانهدانه با صدای ترقترقی در سر جایشان قرار گرفتند و عضلات قدرتمندش بیش از پیش به چشم آمد که باعث شد میکل هم به او قبه بخورد و هم کمی بترسد. این طور به نظر میآمد که او در حال خوابیدن بوده که مهلقا بیدارش کرده است.
تریستن پس از کش آوردن بدنش، نگاه داغی به میکل کرد و گفت: ((تمام روز کنار سکو ایستاده بودی؛ حتماً خستهای!))
جلو آمد. میکل در کمال تعجب خودش را در حالی یافت که توان عقبگرد و رفتن را ندارد. تریستن مقابلش زانو زد و بند پوتینهای میکل را باز کرد. میکل گفت: ((بازش نکن. میخوام برم. همونطور که گفتی خستهام.))
- من از دور تماشات میکنم ارباب میکل. هربار که میبینمت، ستایشت میکنم.
میکل ناگهان فکری به سرش زد، پرسید: ((تو من رو تعقیب میکنی؟))
تریستن به بالا نگاه کرد و لبخند زد. لبخندش به طرز عجیبی برای میکل جذاب بود. پاسخ داد: ((نه. مریض که نیستم! کسی تعقیبت میکنه؟))
میکل به معنی نه سر تکان داد. تریستن پای میکل را بالا آورد که کفش را درآورد. میکل دستش را روی شانهی لخت تریستن گذاشت تا تعادلش را حفظ کند. پوست داغ تریستن، دست سردش را سوزاند. به خودش آمد و خواست خم شود و کفش را از تریستن بگیرد، بپوشد و برود پیکارش اما تریستن ناگهان پا میکل را بیشتر بالا آورد و میکل شانه او را محکمتر فشرد که نیافتد.
تریستن صورتش را روی پای میکل گذاشت و به بالا نگریست. با همان لبخند جذابش گفت: ((چطوره که پات بوی چای میده؟))
میکل همیشه یک کیسهی کوچک چای در کفشهایش میگذاشت که بو نگیرند. از عادتهایی بود که از زندگی پر رفاهش در پناهگاه به جا مانده بود.
وقتی پاسخی نگرفت، پای میکل را که به خاطر سرپا بودن طولانی مدت، سرخ و پرخون شده بود، فشار داد. خون در جان خستهی میکل به جریان افتاد؛ بسیار لذت بخش و به جا بود. بوسهای روی پایش نشاند. جای بوسهاش هم میکل را سوزاند. تریستن نفس عمیقی کشید. نفسش سنگین و به طرز عجیبی جذاب و همزمان معذب کننده بود.
هوای اتاق او عطرآگین و گیج کننده بود. میکل حس کرد کمکم سرش گرم میشود مانند وقتیکه مست میشد. تریستن کفش دوم را هم درآورد و میکل اعتراضی نکرد. دیدن پای ظریف و سفیدش در دستهای بزرگ و مردانهی او، حس عجیب و ناآشنایی را درونش متولد کرده بود.
او در اتاق یک مرد و تقریباً در میان بازوان یک مرد بود که قطعاً دیدگاه خنثیای نسبت به او نداشت.
میکل کنجکاو بود و خواهان کمی تجربهی بیشتر.
خواهان چشیدن از میوهی ممنوعهای بود که بابتش قرار نبود از بهشتی که وجود ندارد، رانده شود.
تریستن درحالیکه پایش را ماساژش میداد، گفت: ((امروز کارت حرف نداشت. همهی ما مدیونت هستیم. تو به هممون امید دادی. وقتی از دور نگاهت میکردم، دلم میخواست تو رو توی آغوش خودم داشته باشم و وقتی جلو در اتاقم دیدمت فکر کردم دارم یک رویای شیرین میبینم.))
پای دومش را هم بوسید. درون میکل فرو ریخت. تریستن بلند شد و با فاصلهی کمی از میکل ایستاد. از بالا نگاهش کرد. نگاهش مانند پوستش شعله میکشید. میکل نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشد. از خودش پرسید: ((یعنی این چیزیه که من رو هیجان زده میکنه؟))
میدانست که ضربان تند قلبش از ترس نیست. حرارت بدن تریستن بدن او را به سمت خودش میکشاند. تریستن گفت: ((شوکه شدی!))
لحنش سوالی نبود. صدایش گیرا بود. میکل آب گلویش را قورت داد. در آغوش او ماننده پرندهای ترسیده، لمس و فلج شده بود. دست تریستن به دورش چرخید و از ستون فقراتش تا کمر را لمس کرد. میکل از انرژیای که در اثر حرکت دست او مرتعش شد، به خود لرزید.
دست تریستن به کمرش که رسید، ناگهان او را به سمت خودش کشید. میکل این بار ترسید. دستش را حائل خودش و بالاتنهی لخت تریستن کرد. تریستن گفت: ((اولین بارته.))
باز هم لحنش سوالی نبود.
- باهات ملایم رفتار میکنم ارباب میکل.
خیلی کم بود مگه نه؟
خودم نویسندهای که اینقدر کم بنویسه رو نفرین میکنم.
تازه فصل بعدی هم زیاد نیست :)
تا الآن ما هم پارت بالا هشت هزار کلمه داشتیم هم زیر هزار کلمه که همین فصله پس با خودم گفتم فرصت خوبیه تا یک براوردی داشته باشیم؛ پس میون نفرین و ملامت کردنهاتون، بگید ببینم در کل ترجیح میدید حجم هر پارت چند کلمه باشه؟
YOU ARE READING
در جستجوی خورشید
Mystery / Thrillerژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...