فصل شصت و هفتم
رازهایی که نباید نگهشان داشت
میکل و جیک و البته سپادی که از دور آنها را میپایید، با قدمهایی که جهان بلورین برفها را زیر پا خرد میکرد، خودشان را به عمارت جاناتان رسانده بودند. آن دو دیگر به سپاد محل نمیگذاشتند و مقابل چشمان او، شانههایشان را به هم تکیه میدادند و گاهی پشت دستشان را به هم میمالیدند. صحبتهایشان را نجوا میکردند تا سپاد نشوند و بعد ناگهان بلند بلند زیر خنده میزدند. انگار نه انگار که هر دو از بزرگان شهر بودند و وظایف و مسئولیتهای سنگینی بر دوش داشتند. وقتی کنار هم قرار میگرفتند، آن دو فقط دو پسر جوان سرخوش بودند که اولین عشق و رابطهی زندگیشان را تجربه میکردند.
"چون رهبر گری همجنسگراست و میکل هم زیباتر اونیه که بشه در مقابلش مقاومت کرد."
این سخن پاسرا مدام از گوشی به گوش دیگر سپاد میپیچید و حرصش میداد. آن دو هرزهی بیآبرو چهطور میتوانستند با این وقاحت مقابل او، اینگونه بیپروا و صمیمی رفتار کنند؟
دلش میخواست با گامهای بزرگ به سمتشان برود و بین آن دو قرار بگیرد و آن دو را از هم جدا کند؛ اما از وقتیکه جیک، پاسرا و او را با آن نامهها آزمایش کرده بود، سعی میکرد کمی پایش را عقب بکشد و کمتر رهبر گری را تحریک کند. پاسرا پس از آنکه نامه را باز کرده بود، متوجه شده بود که چه اشتباهی کرده است و خوشبختانه گایا به رویش رحم کرده بود که زاکاری قبل از برسی نامه آن را باز کرد. اینگونه بود که پاسرا در نامهی دومی که زاکاری برای جیک فرستاد، سرک نکشیده و خطر از بیخ گوشش رد شده بود.
سپاد برای آن که عمرش کوتاه نشود، نگاهش را آن دو گرفت و فقط رد پای باقی ماندهشان را بر زمین پوشیده از برف دنبال میکرد. در همین حال تلاشی کودکانه و ناخودآگاه داشت تا قدمهایش بر جای پای آن دو نفر نشیند. ناگهان دوباره صدای خندهی آن دو بلند شد. سپاد سرش را بالا آورد و به شانههای لرزان آن دو نگاه کرد و در دهانش طعم ترشی احساس کرد. پس از غرش آزاردهندهی قهقههای دیگر، میکل برگشت و با تمسخر به عقب نگاه کرد. این طور به نظر میرسید که داشتند در مورد سپاد حرف میزدند! سپاد حرص خورد و زیر لب گفت: «هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بیشتر از جیک گری نفرت انگیز باشه تا وقتیکه جفتش رو شناختم!»
اما آن دو پسر سرخوش حتی برای ثانیهای دربارهی او حرف نزده بودند و دلیل این که میکل به عقب نگاه کرد فقط این بود که مطمئن شود سپاد زمزمههای خجالتآورشان را نشنیده باشد. سپس حرفش را با صدایی آرام برای جیک ادامه داد: «آره واقعاً بدبختی داریم! دیشب هر وقت میخواستم یواشکی گلم رو بو کنم، پیتر مثل اجل تو اتاق ظاهر میشد.»
جیک دلش میخواست پیشنهاد بدهد: «فقط از عدالت بیا بیرون و پیش خودم زندگی کن.» چون حس خوبی به مرکوری نداشت؛ اما مجبور بود خوددار باشد و مانند یک جنتلمن رفتار کند. نباید حسادتش را نشان میداد یا به میکل فشار میآورد. قلیان درونیاش را زیر لبخندی پنهان کرد و گفت: «دیروز به اندازه کافی بوش نکردی؟»
YOU ARE READING
در جستجوی خورشید
Mystery / Thrillerژانر: رازآلود/روانشناختی/عاشقانه خورشید جهان میکل پشت لایه های از ابرهای سنگین و سیاه مدفون شده است. روزها جهان پوشیده در مه است. شبهنگام بیوقفه میبارد اما ابرهای سیاه هرگز آسمان را ترک نمیکنند. بیماری جهش یافتهی هاری، مانند یک نفرین سیاه مردم را گر...